ارزش حجاب
خدا خدا میکرد حرف دوستانش درست نباشد. دستش را با تردید روی دستگیره در گذاشت. قلبش تند و با قدرت میتپید. انگار میخواست از سینهاش بیرون بیاید. نفس عمیقی کشید. دستگیره را رو به پایین فشار داد. سلام کرد و داخل اتاق شد. روبروی در، خانم مدیر با رژ غلیظ همیشگی و موهایی که روی شانهاش ریخته، پشت میز نشسته بود. به محض اینکه او را دید اخمهایش را در هم برد. بدون اینکه جواب سلامش را بدهد با لحنی تمسخرآمیز گفت:«خانم مقدسی انگار از بخشنامه جدید خبر ندارید؟» مینا آب دهانش را به سختی فرو داد، دستهایش را پشت سرش به هم قلاب کرد تا مدیر، متوجه لرزش آنها نشود. امّا نتوانست جلو لرزش صدایش را بگیرد و با صدایی لرزان پرسید:«چه بخشنامهای؟» خانم مدیر رو به آقای معاون که سمت راست او پشت میز دیگری نشسته بود، گفت:«بخشنامه را بده خانم، مطالعه کنند.» آقای معاون چشمهای ریزش را ریزتر کرد، دستی به سبیلش کشید و از داخل کشو کاغذی بیرون آورد و گفت:«بفرمایید خانم، اینم بخشنامه جدید.» مینا کاغذ را گرفت. روی صندلیِ کنار میز معاون نشست. آرنجهایش را روی ران پایش اهرم و صورتش را پشت بخشنامه پنهان کرد. تا نصف برگه را خوانده بود که خانم مدیر با حالت پرخاش گفت:«فکر کنم دیگر متوجه شدید که باید بین حجاب و علم آموزی یکی را انتخاب کنید.»
مینا علمی را که بخواهد مقابل حجاب بایستد، علم نمیدانست. او می خواست درس بخواند تا بتواند به کشورش خدمت کند؛ امّا میدانست علمی که با زیر پا گذاشتن اعتقادات و مذهب بدست بیاید نه تنها برای او که برای کشورش هم سودی نخواهد داشت. دستش را روی گیره روسریاش گذاشت. برای لحظهای لبخندی تصنعی روی لبان مدیر نشست و گفت:«انگار سر عقل آمدی دختر!؟» مینا گیره روسری را محکمتر کرد و گفت:«بله سر عقل آمدم. من هرگز اعتقاداتم، حجاب و عفت و پاکیام را برای یادگیری علم، زیر پا نمیگذارم. چنین مدرک علمی حتی اگر اعتبار جهانی داشته باشد برای من هیچ ارزش و اعتباری ندارد. این حجاب برای من از هر چیزی با ارزشتر است.»
خانم مدیر دندانهایش را روی هم سایید. با دست، در را نشان داد و فریاد زد:«برو بیرون. اینجا دیگر جایی برای تو نیست.» مینا با آرامش خاصی از اتاق بیرون رفت. در آستانه در ایستاد. رویش را به طرف مدیر کرد و گفت:«راستی خانم مدیر، یک نصیحت از من یادگاری داشته باشید. آدم عاقل هیچ وقت یک جواهر ارزشمند را کنار خیابان دور نمیاندازد تا هر کسی بتواند راحت آن را بردارد؛ جای جواهر داخل گاوصندوق است.» و بعد از اتاق بیرون آمد و در را بست.