شیرینی شبدری
بعد از دیده بوسی و تبریک عید، مثل همیشه گوشه اتاق کز کرد و نشست. سرش را پایین انداخته بود. گل های فرش را می شمرد. پدر شیرینی تعارف کرد. شیرینی چهار پر، گل شبدر را به یادش انداخت و خرافاتی که از فیلم ها به خوردش داده بودند. شیرینی را برداشت. با خودش گفت:«آخ جان. شیرینی شبدری!حتماً برایم شانس می آورد. بابا بعد از پذیرایی، عیدی امسال را بیشتر خواهد داد. پدر است دیگر، هوای بچه هایش را در این اوضاع بد اقتصادی دارد.»
خنده ای روی لبانش نقش بست. فراموش کرد چند ماه قبل پدر هم از اوضاع بد اقتصادی می نالید. زیر چشمی پدر را می پایید. پدر بیرون رفت و چند لحظه بعد با زیر دستی پر از میوه از در اتاق وارد شد. هنوز به جلو او نرسیده بود که در زدند. خواهر و بچه های قد و نیم قدش بودند. پدر بعد از دیده بوسی و تبریک عید دست داخل جیبش برد و به بچه ها عیدی داد هر کدام یک ده هزار تومانی سبز نو. بعد طوری که همه بفهمند، بلند گفت:«امسال فقط به بچه ها عیدی می دهم. »
شوهر خواهرش گفت :«بابا اختیار دارید. می دانیم اوضاع اقتصاد خیلی خراب است به بچه ها هم ندهید.» و با خودش گفت:«آخر عیدی بچه ها را هم ما خرج می کنیم. بچه ها فقط از شما عیدی می گیرند و بعد تحویل ما می دهند.» از فکری که از درون سرش چرخید گوشه یک طرف لبش به سمت بالا متمایل شد.
پدر خنده ای کرد و گفت:«نه دیگر باید خاطره خوشی از عید در ذهن بچه ها بماند. عید بدون عیدی برای بچه دیگر عید نیست.»
احمد خودش را بیشتر در گوشه اتاق فرو برد. کشتی هایش به یکباره همه غرق شدند. زیر دستی میوه را پیش کشید. پرتقالی برداشت. مشغول پوست کندن بود که با سقلمه ای از جا پرید. زنش سرش را جلو آورد و گفت:«متوجه شدی پدرت چه گفت؟»
احمد بدون اینکه چشم از پرتقال بردارد آهسته طوری که کسی متوجه نشود گفت:«بله، امسال فقط به بچه ها عیدی می دهد. نکند می خواهی بگویی بچه هستی و عیدی می خواهی؟»
آزاده اخم هایش را در هم برد. آهسته کلمات را می جوید و بیرون می داد:«نه جانم، متوجه نشدی پدرت چه گفته.» احمد با بی حوصلگی نگاه تندی به آزاده کرد. آزاده به پرتقال درون دست احمد خیره شد و چشمهایش را از بند نگاه تند احمد رهاند و ادامه داد:«پدرتان فرمودند امسال فقط به آن هایی که بچه دارند عیدی می دهد و به ما که بچه نداریم عیدی نمی دهد.» پوز خندی زد و گفت:«خیالت راحت. اگر ما بچه دار هم می شدیم احتمالا یا اوضاع اقتصادی افتضاح بود یا تعداد نوه ها زیاد و به بچه ها هم عیدی نمی دادند.»
آزاده منتظر جواب احمد ننشست. بلند شد. به طرف آشپزخانه رفت. احمد پرتقال پوست کنده را داخل زیر دستی گذاشت. آهی کشید. با خودش گفت:«بیا این هم خوش شانسی شبدر چهار پر، روز اول عیدمان زهر مار شد. خدا روزهای بعد را به خیر بگذراند.»
پ.ن:
امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند :«فَکِّرْ ثُمَّ تَکَلَّمْ تَسْلَمْ مِنَ الزَّلَلِ. فکر کن آنگاه سخن بگو تا از لغزش و خطا مصون باشی.»
غررالحکم، صفحه 228