سعی می کنم واقع بین باشم
تلویزیون را روشن کرد. روی مبل مقابل آن نشست. شبکه ها را یکی یکی عوض کرد. یکی از شبکه ها تبلیغ کرمی بود که چین و چروک و لک های صورت را از بین می برد. چند وقت بود این کرم تبلیغ می شد. از روی مبل بلند شد و به طرف آیینه رفت. چروک های صورتش را با انگشت لمس کرد. روی صورتش دقیق شد. لک کوچکی روی گونه راستش به وجود آمده بود. ناراحت شد. چروک های صورتش واضح تر خودنمایی کرد.
حسن در اتاق را باز کرد. چند قدم جلو آمد، دور تا دور اتاق را نگاه کرد و گفت:«ای بابا، این تلویزیون برای کی روشن است؟» ناگهان نگاهش به مادر افتاد که در اتاق کناری روبروی آیینه محو صورتش شده و متوجه حضور او نبود. رو به مادر شد. دستش را روی سینه گذاشت. گردنش را به طرف زمین خم کرد. با لحنی صمیمی گفت:«سلام عرض کردم مادر جان. دیگر کدام تبلیغ اینقدر مادرم را به فکر فرو برده؟» جمیله خانم تازه متوجه حضور پسرش شد و گفت:«ای وای پسرم کی آمدی؟ اصلاً متوجه نشدم.» حسن دستش را دور کتف مادر گرفت و او را از جلو آیینه کنار کشید و گفت:«بله اینطور که شما محو چهره زیبایتان شده اید، نبایدم متوجه حضور من بشوید. حالا بگذریم. حالت چطور است؟» همانطور که کلمات آخر را گفت صورت و دست های چروکیده مادر را بوسید و هر دو روی مبل نشستند. جمیله خانم از فامیل و همسایه شنیده بود بعضی مردها وقتی زن اولشان پژمرده می شود، هوس زن جوان می کنند. البته او درباره شوهرش هرگز چنین فکری نمی کرد؛ امّا دوست داشت زیبایی جوانیش برگردد و الان یک لک هم روی گونه راستش داشت. از محسن خواهش کرد آن کرم را برایش تهیه کند. محسن هم که طاقت دیدن ناراحتی مادر را نداشت. با اینکه مخالف خریدش بود، آن را سفارش داد.
جمیله خانم اوایل وقتی کرم را به صورتش میزد. حس خیلی خوبی داشت. به آیینه نگاه می کرد و در انتظار دیدن جمیله بیست سال پیش، کرم را روی صورتش ماساژ می داد. کرم تمام شد؛ امّا لک، محو و حتی کوچک نشد؛ بلکه پررنگ تر و بزرگ تر هم شده بود. جمیله شنیده بود همسایه انتهای کوچه از این کرم استفاده کرده است. چادرش را سر کرد و به طرف خانه آن ها رفت. در زد. ثریا خانم در را باز کرد. جمیله به سختی از راه پله های خانه شان بالا رفت. وارد اتاق شد. دور تا دور پذیرایی مبل بود و جلو هر مبل یک عسلی. دیوارها با تابلوهای نقاشی پوشیده شده بود. ثریا خانم جلو آمد و تعارف کرد تا جمیله خانم روی مبل بنشیند. جمیله دست روی زانو گذاشت، نشست و گفت:«خواهر پیر نمی شوی این همه پله باید پایین و بالا بروی؟ من آرتروز دارم، الان پاهایم دارند ذوق ذوق می کنند.» ثریا خانم لبخندی زد و گفت:«چاره ای ندارم خواهر. مگر تو این اوضاع گرانی می شود خانه عوض کرد؟»
جمیله خانم سر صحبت را با حرف زدن درباره کاغذ دیواری طرح جدید آنجا باز کرد. بعد از تابلوها و عکس اقیانوس روی سقف پرسید. معلوم شد، تابلوها هنر دست ثریا خانم است. جمیله خانم فراموش کرده بود برای چه به آنجا رفته است. پشه ای دور صورتش چرخید و روی لک گونه اش نشست. ثریا خانم پرسید:«ببخشید فضولی می کنم. این لک روی صورتتان مادرزادی است؟» جمیله خانم تازه یادش آمد برای چه آنجا آمده بود:«نه خواهر، این لک تازه بوجود آمده است. این کرمی که تلویزیون تبلیغ می کرد را گرفتم و استفاده کردم. خوب که نشد، بدترم شد. همسایه ها گفتند شما هم از این کرم گرفتید. آمدم مشورت بگیرم.» ثریا خانم دستش را به چپ و راست تکانی داد و گفت:«یک دوره از این کرم استفاده کردم. فایده نداشت. گفتند با یک دوره که اثرش مشخص نمی شود. دوره دوم را هم گرفتم و استفاده کردم. فقط چند دقیقه اول کمی چین و چروک های صورتم کم می شد و دوباره بر می گشت سر جای اول. وقتی با شرکتشان تماس گرفتم و اعتراض کردم. می دانی چه جوابی دادند؟» جمیله خانم که دهانش باز مانده بود. خودش را جمع و جور کرد و گفت:«چی گفتند؟» ثریا خانم موهای جلو صورتش را با دست کنار زد و گفت:«قباحت را به آخر رساندند. گفتند خانم کرم گریم هم که می زنید تا چند ساعت عیبتان را می پوشاند. حالا توقع دارید این کرم معجزه کند؟ اگر مشتری مادام العمر ما بشوید شاید در آینده راضی تر باشید. منم با عصبانیت گفتم نه آقا ممنون. بعد گوشی را محکم رویش کوبیدم. اگر قرار باشد من کرم گریم استفاده کنم چه لزومی دارد چند برابر پول بدهم برای کرمی که قرار است مشابه همان کار را انجام بدهد. جمیله خانم جان پس شما هم …؟» جمیله خانم سرش را پایین انداخت و گفت:«پس آن هایی که تو تبلیغاتشان تعریف و تمجید این کرم را می کردند چی؟» ثریا خانم آهی از ته دل کشید و گفت:«چه می دانم. شاید آن ها پول گرفتند تا این حرف ها را بزنند. تو این دوره زمانه به نظرت چه کسی برای دیگری رایگان کار می کند؟» جمیله خانم چادرش را از دور کمرش بالا آورد و روی سرش انداخت و گفت:«پس پسرم حق داشت همیشه اصرار می کرد به تبلیغات اعتماد نکنم. آن ها واقعیت را آنطور که لازم دارند نشان می دهند. دیگر رفع زحمت کنم.» ثریا خانم لبخندی زد و گفت:«بله انگار گاهی وقت ها حرف حق را از بچه ها یمان باید بشنویم و گوش بدهیم. حالا تشریف داشتید.» جمیله خانم از روی مبل بلند شد و به طرف راه پله رفت و گفت:«از این به بعد سعی می کنم واقع بین باشم. ببخشید سرتان را درد آوردم. شما هم تشریف بیاورید خانه ما.»