اتاق پرو1
سمیه ناگهان تصمیمش را گرفت، دستگیره در را به طرف پایین فشار داد و بی معطلی بیرون رفت. جای تأمّل بیشتر نبود؛ با عصبانیت گفت:«صد سال سیاه نمی خواهم کارم اینطوری سریع پیش برود.» یک دست آقای کارمند به سمت صندلی اشاره می کرد و دست دیگرش را روی سینه گذاشته و به صورت سمیه خیره شده بود. سمیه به سرعت از اتاق بیرون آمد. در را بست. قلبش را که نزدیک بود از قفسه سینه بیرون بیافتد با دست نگه داشت و از اداره خارج شد. به هیچ چیز فکر نمی کرد. یعنی نمی توانست فکر کند. فقط به هوای تازه نیاز داشت.
خانم فروشنده از روی صندلی بلند شد. شلوارهای سایز سمیه را از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت. سمیه پرسید:«می شود بپوشم؟» خانم فروشنده به اتاقکی که یک متری از آن ها فاصله داشت اشاره کرد و گفت:«بله. اینجا اتاق پرو ماست و شما می توانید برای اینکه سایزتان دستتان بیاید از شلوار نخی و کشی ما فقط یکی را بپوشید.الان هم کسی نیست. می توانید بروید.» سمیه به اتاقک خیره شد. میله ای یو شکل به دیوار نصب کرده بودند. با سقف، یک متری فاصله داشت. دورتادورش پارچه مشکی ضخیمی آویزان بود. از بیرون، داخلش پیدا نبود.
سمیه دوتا از شلوارها را برداشت؛ یکی نخی و یکی پارچه ای. می خواست برای پرو وارد اتاقک شود که آقایی وارد آنجا شد. به خانم فروشنده گفت:«خانم، شما نگفتید کسی داخل نیست؟ پس این آقا کی بود رفت آنجا؟» فروشنده چشم هایش گرد شد؛ امّا خودش را نباخت و صدایش نلرزید. گفت:«حتما آقای خودتان بوده؟» سمیه نگاه معنا داری به سمیرا کرد و گفت:«ولی شوهرهای ما بیرون غرفه منتظرمان هستند.» سمیه از حالت صورت خانم فروشنده حدس زد شاید هویت این آقا برای او هم مجهول است.
سمیرا بی اعتنا به این حرف ها شلوارها را زیر و رو می کرد و دنبال جنس و رنگ مورد علاقه اش می گشت. خانم فروشنده هم در انتخاب رنگ و جنس به او کمک می کرد؛ امّا سمیه چشم به پرده اتاق پرو دوخته بود و از آن چشم برنمی داشت. پرده کنار رفت و آقایی با پیراهن قرمز و شلوار لی بیرون آمد. سمیه بدون اینکه وقت را از دست بدهد. فوری رو به خانم فروشنده کرد و گفت:«همین آقا بود.» خانم فروشنده چشمش دنبال آن آقا رفت. نفس راحتی کشید و گفت:«این آقا با ماست.» آقا دوباره پالتویی دست گرفت و وارد اتاق پرو شد. بعد از مدت کوتاهی دوباره بیرون آمد و این دفعه سمیه بیشتر تعجب کرد وقتی دید خانمی بعد از او از اتاق بیرون آمد. با خودش گفت:«مگر خانم فروشنده نگفت؛ این آقا همکار او است و اگر این خانم خریدار است، پس . . .» دست و پای سمیه شروع به لرزیدن کرد. زبانش بند آمده بود. پرده را کنار زد.
ادامه دارد…