چرا برای رفتن عجله داشتی؟
وقتی به دنیا آمد، هجده روز از شهادت پدر گذشته بود.
پدر با حسرت دیدن صورت دختر فناء الی الله شد و
دختر
.
.
.
.
دفتر خاطراتش را باز می کند.
خودکار را از تاب بین موهایش بیرون می آورد.
می نویسد:«سلام بابایی، دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم من دیر به دنیا اومدم یا شما برای رسیدن به خدا عجله داشتی؟ میدونم انجام وظیفه کردی. میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتی. میدونم برای حفظ ناموس و وطنت رفتی. ولی کاش هجده روز دیرتر می رفتی.»
اشک از روی گونه های گندمی اش سر می خورد. روی هجده روز را می پوشاند.
زمان از مقابل چشمانش محو می شود.
.
.
.
بوی خوشی به مشامش می رسد؛ بویی آشنا. جلو می رود. پدر را می بیند. بارها و بارها عکسش را در آغوش کشیده است؛ اما الان …
خون روی گونه هایش می دود. سرش را پایین می اندازد.
پدر صورت دختر را بالا می گیرد و می گوید:«دختر گلم، عمر دست خداست. برای شهادت باید رسیدتو امضا کنن؛ یعنی برات بنویسن لایق شهادت. هر وقت لایق شدی خودشون میان به استقبالت. گلکم، دل کندن از مادرت و تو برام راحت نبود. اما رسیدمو گرفته بودم و باید می رفتم.»
دختر، پدر را در آغوش می گیرد. پدر گونه های او را می بوسد و محو می شود.
.
.
.
دختر دنبالش می دود. فریاد می زند:«بابا کجا رفتی؟»
حس غریب بی پدری در جانش می ریزد. هق هق گریه اش بلند می شود. با صدای گریه از جا می پرد. بلند می شود. دنبال پدر می گردد.
به خودش می آید. نهیب می زند:«دختر، خواب دیدی. چه خواب شیرینی!»
دفتر خاطراتش را برمی دارد. به نامه اش خیره می شود. باران چشمهایش کلمات را درهم پیچیده است.