شب سگی
شوهرش ساعت شش عصر به شرکت رفت. قبل از اینکه برود مادرش را به خانه شان آورد تا خانم باردارش تنها نباشد. عروس روی تخت خوابید. مادر شوهر، تشکی روی زمین انداخت و گفت:«دکتر گفته روی تخت بخواب؛ امّا عادت ندارم. نمیدانم شاید می ترسم وسط شب غلت بزنم و روی زمین بیافتم.» سرش را هنوز روی بالش نگذاشته بود که صدای خر و پف در فضای کوچک ساختمان پیچید.
مهشید از روزی که باردار شده بود، شب ها خواب نداشت. دستش را زیر سرش گذاشت. به پهلوی راست خوابید و به صدای پارس سگ های بیرون گوش داد. صدایشان خیلی نزدیک بود. دوست داشت بلند شود و از پشت پنجره تماشایشان کند؛ امّا حال بلند شدن نداشت. می ترسید از صدای ترق و تروق الوار تخت، مادرشوهرش را بیدار کند. موجود کوچک داخل شکمش سر کیف بود. از این طرف به آن طرف شنا می کرد. مهشید با تمام وجودش حرکات او را لمس می کرد.
ناگهان با صدای چند بنگ بنگ بلند مادر شوهرش از جا پرید و مثل میخ روی تشکش ایستاد. صدای چند اوز اوز سوزناک، کشیده و آرام پا به داخل اتاق گذاشت. چند ثانیه بعد سکوت همه جا را پر کرد. چشمان مادرشوهر گشاد شده بود و از ترس تا چند دقیقه نمی توانست حرف بزند. مهشید هم حالی بهتر از او نداشت . روی تخت نشست و به پنجره خیره شد. دستش را روی شکمش گذاشت تا با حرارت دستش به جنین سرخوشش که حالا در گوشه ای از شکمش قلمبه شده بود دلداری دهد.
مادر شوهرش به طرف پنجره رفت. با دستان چروکش پرده را کنار زد. بیرون را نگاه کرد و گفت:«آخ، بمیرم. این سگ های ولگرد بیچاره کاری به کسی نداشتند، چرا آن ها را کشتند؟ دارند لاشه هایشان را با نیسان شهرداری می برند.»
مهشید ابروهایش را در هم کرد و گفت:«حتماً بخاطر اعتراض همسایه ها بوده است. از سگ های فانتزی و کوچک خارجی نمی ترسند؛ امّا از این سگ ها می ترسند و می گویند وحشی هستند. آخر مادر جان شما بفرما مگر سگ اهلی هم داریم؟»
مادر شوهر روسریش را کمی عقب و جلو برد. گره اش را درست کرد و گفت:«چه می دانم مادر، خانه ای که سگ داخلش باشد فرشته ها از آن خانه فراری هستند و به آن نزدیک نمی شوند. فقط نگهداری سگ شکاری آن هم بیرون خانه و استفاده از آن برای شکار اشکال ندارد. آخر سگ نجس العین است. یعنی همه اعضای بدنش نجس است. ولی خدا همین سگ را آفریده تا در سیر طبیعت تأثیرگذار باشد. نه اینکه به جای بچه شان آن را در آغوش بگیرند. نمی دانم نجس و پاکی برایشان مهم نیست؟»
ناگهان درد درون شکم مهشید پیچید. چشمانش را روی هم فشار داد. گوشه لبش را از شدت درد گزید و گفت:«کاش حداقل به فکر خودمان بودیم و اینقدر در چرخه طبیعت دستکاری نمی کردیم.»
مادر شوهر که متوجه تغییر صدای مهشید شد، پرده را روی پنجره انداخت. رو به او شد و گفت:«مهشید جان، حالت خوب است؟» با دیدن حال بد او، دستانش را روی سرش کوبید و ادامه داد:«خاک بر سرم شد. نکند برای بچه ات مشکلی پیش آمده باشد؟»
مهشید برای روحیه دادن به مادر شوهرش، لبخندی زد و گفت:«نه، إن شاءالله. می روم حمام دوش می گیرم حتماً بهتر می شوم.»
مادر شوهر دلش آرام نمی گرفت. دستان مهشید را درون دستش گرفت و گفت:«الان می روم به شهرداری زنگ می زنم و به باد فحش می گیرمشان. اگر یک تار مو از سر نوه ام کم شود خودشان می دانند و من. آخر این وقت شب وسط محل باید سگ بکشند؟ نمی گویند با سر و صدایشان ممکن است کسی سنگ کوب کند؟ یا زن بارداری بچه اش سقط شود؟»
مهشید نمی توانست صاف بایستد. با پشت خمیده به طرف حمام رفت. آب گرم حالش را جا آورد. دردش کمتر شد. زیر دوش مدام به یاد سگ ها بود. صدای سوزناک قبل مرگشان درون سرش پیچ و تاب می خورد. با حالی گرفته، حوله اش را پوشید و از حمام بیرون رفت. زیر پایش را نگاه کرد. دوست نداشت کف پایش را روی سرامیک سرد بگذارد. سردی آن ها او را به یاد لاشه سرد و بی جان سگ ها می انداخت. یک پایش را بلند کرد و روی پادری گرد جلو در حمام گذاشت. خواست دمپایی حمام را از پای دیگرش بیرون کند که سرش گیج رفت. همه جا تیره و تار شد. پادری سر خورد و مهشید با شکم نقش بر زمین شد.
مادر شوهرش به طرفش دوید. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. ناراحت شد. گفت:«مهشید، چرا مراقب نیستی؟ طوریت نشد؟»
ترس تمام وجود مهشید را گرفت. غم های دنیا روی قلبش نشست. دستش را روی شکمش گذاشت. هیچ حسی نداشت. جنینش از شور و جنبش افتاده و حتی از ترس گوشه شکمش در خودش جمع نشده بود؛ امّا نمی خواست مادر شوهرش را نگران کند. خنده ای کرد و گفت:«نه. چیزی نیست.» رفت لباسش را عوض کند که حس کرد بندی داخل شکمش پاره شد. با سرعت به طرف دستشویی رفت. از دستشویی که بیرون آمد. تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
چهره مادر شوهر در هم رفت. بر سر و صورت خودش می زد و می گفت:«حالا جواب شوهرت را چه بدهم؟»
مهشید دستانش را روی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد. مادر شوهر جلو رفت. سر مهشید را در آغوش گرفت. در حالی که اشک روی صورت هر دوشان جاری بود، گفت:«سگش را کس دیگر می کشد ما باید تاوانش را پس بدهیم. امشب چه شب سگی ای بود.»