ظالم پرور 1
اتوبوس با آن قد کشیده و رنگ آبی رسید. داخل ایستگاه نگهداشت. جلو رفتند. با صدای پیسّی در باز شد. خاک و دود از پشت اتوبوس به هوا بود. بلیط کارتش را بیرون آورد. مبلغ روی صفحه اسکنر را خواند. (پانصد تومان) تعجب کرد. کارتش را عقب نگه داشت. سوار شد. به صداها و زمزمه ها دقت کرد. «یعنی چه؟ تا دیروز کرایه اتوبوس دویست و پنجاه تومان بوده الان ناگهان شده پانصد تومان. این چه وضعی است؟» نگاهی به شوهرش انداخت و گفت:«نظرت چیست؟»
حمید روی صندلی دو نفره نزدیک در اتوبوس نشست و گفت:«بله، این ظلم بزرگی است. چقدر مردم را می دوشند. باید کاری کرد.»
چشمانش برق زد. کنار حمید روی صندلی نشست. دست حمید را درون دستش گرفت. نگاهی به خانم ها و آقایان داخل اتوبوس انداخت و گفت:«بیا؛ این ها هم ناراضی هستند. همه را راضی کنیم با هم از اتوبوس پیاده شویم و تا قیمت بلیط را به اول برنگردانند سوار هیچ اتوبوسی نشویم.»
حمید قبول کرد. سمیه با خانم های داخل اتوبوس صحبت کرد. همه پیشنهاد سمیه را پذیرفتند. آقایان هم قبول کردند. راننده متوجه همهمه داخل اتوبوس شد. از پشت فرمان داد کشید:«چه خبر است؟»
همه ساکت شدند. سمیه هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. مسافران خیلی عادی، روی صندلی هایشان نشستند. سمیه سکوت را شکست و گفت:«اگر قیمت بلیط را به قیمت دیروز برنگردانید همه از اتوبوس پیاده می شویم و دیگر از اتوبوس استفاده نمی کنیم.»
راننده با شنیدن این حرف، چهره اش برافروخت. ترمز سیخی کشید. اتوبوس وسط جاده ایستاد. در با صدای پیسّ کشیده ای باز شد. خاک های بلند شده از کف جاده به داخل هجوم آورد. مسافران به سرفه افتادند. راننده داد زد:«هر کس می خواهد اعتصاب کند و پیاده شود. بفرما. هری. راه باز است و جاده دراز.»
سمیه بی درنگ از اتوبوس پیاده شد. منتظر بقیه کنار جاده ایستاد. هیچ کس پیاده نشد؛ حتی حمید. راننده چندمتر جلوتر یکی از همکارانش را سوار کرد و با سرعت و بین گرد و خاک از جلو چشمان سمیه دور و محو شد. سمیه غم زده و ناراحت گفت:«حمید، انتظار نداشتم تو هم به من نامردی کنی. آدم های ترسو ظالم پرور هستند.»
نگاهی به مسیر آمده کرد و نگاهی به مسیر پیش رو. نه راه بازگشت نزدیک بود و نه راه رفتن. چاره ای نداشت. با کوله باری از غم کنار جاده حرکت کرد.
ادامه دارد…