سمیه چرا بازار نمی رفت؟1
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید. سمیه پنج ساله بود. مادر صدایش کرد و گفت:«برو از خاله نخود سیاه بگیر. می خواهم ناهار درست کنم. نخود سیاهمان تمام شده.» سمیه چشمی گفت، چادر سفید گل گلش را سرکرد و از خانه بیرون رفت.
پدر و مادرش هر وقت جایی می رفتند که بچه، دست و پا گیرشان بود، او را دنبال نخود سیاه به خانه خاله اش می فرستادند. در یک کوچه بن بست، همسایه دیوار به دیوار بودند. زیاد پیش می آمد مادر سمیه برای پختن غذا موادی را کم داشت و سمیه را می فرستاد تا از خاله قرض بگیرد. همیشه هم می گفت:« زود برگرد. با بچه های خاله مشغول بازی نشوی و دیر نکنی.» امّا وقتی او را دنبال نخود سیاه می فرستاد، خاله مدام او را سرگرم می کرد و می فرستاد با بچه هایش بازی کند. گاهی با صدای سمیه که می گفت:«خاله پس این نخود سیاه چی شد؟» داخل کابینت و شیشه ها را می گشت تا نخود سیاه پیدا کند. بعد از یکی دو ساعت، مادر برمی گشت و می گفت:«خواهر چرا نخود سیاه را ندادی سمیه بیاورد؟» خاله با لبخند و چشمکی مرموز، جواب می داد:«انگار تمام کردیم.» امّا این دفعه سمیه زود برگشت و گفت:«خاله خانه نیست.»
البته فکر نکنید مادر سمیه همیشه از این شیوه استفاده می کرد. نه، او از تکنیک های دیگری هم استفاده می کرد. بعدها سمیه فهمید، این شیوه ها همه جا مورد استفاده قرار می گیرد؛ در مدارس، ادارات و … فقط تغییرات ظاهری برای گمراهی مخاطب به آن ها اضافه می شود.
مادر چاره ای نداشت. لباس های سمیه را عوض کرد. دستش را گرفت و به بازار روز رفتند. بازار غوغا بود. دو طرف خیابان دست فروش ها بساط پهن کرده بودند و مردم بین بساط آن ها دنبال مایحتاجشان می گشتند. مادر سمیه دست او را رها کرد تا میوه سوا کند. میوه فروش جار زد:«بدو… بدو… ارزونش کردم… آتش زدم به مالم… گور پدر عیالم….» در چشم برهم زدنی دور مادر سمیه شلوغ شد. سمیه فقط سیاهی چادرها و شلوارها را می دید. بین جمعیت مادرش را گم کرد. ترسید. دنبال مادرش گشت. با دست های کوچکش پارچه های سیاه را کنار زد؛ امّا مادرش نبود که نبود.
حسابی ترسیده بود. یادش آمد مادر گفته بود:«اگر جایی رفتیم و گم شدی برو پیش آقای پلیس. آدرس خانه و اسم و فامیلت را به او بگو. او ما را پیدا می کند.» قطرات اشک روی صورتش جاری بود. تا آخر بازار رفت. پلیسی انتهای بازار دورتر از مسیر رفت و آمد مردم ایستاده بود. جلو رفت. پلیس پشت به بازار و سمیه رو به آن و روبروی او ایستاد. چشمانش سرخ شده بود. آب بینیش را با روی آستینش گرفت. نگاهش داخل جمعیت دنبال مادرش می دوید. بریده بریده و هق هق کنان اسمش را گفت:«من… گم… شدم… اسمم… س…می…ه…» ناگهان مادرش را بین جمعیت دید. جلو رفت. با آخرین توانش صدا زد:«مامان… مامان… » مادر او را دید. قدم هایشان را تند کردند. مادر دستش را گرفت. از پلیس تشکر کرد و به خانه برگشتند. اولین خاطره سمیه از بازار با تلخی گم شدن بین هیاهوی جمعیت همراه شد.
و امّا خاطره بعدی…