درد سر تخم مرغی3
بلندی دو سانتی چهارچوب در را ندیدم. پایم به آن گیر کرد. رفتم جلو افتادنم را بگیرم که نایلون تخم مرغ ها از دستم رها شد. متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. یک لحظه همه چیز جلو چشمم درهم رفت. صدای کربلایی را شنیدم که گفت:«بابا چه کردی؟»
خودم را جمع و جور کردم. بیرون مغازه کنار در ایستادم. به تخم مرغ های آش و لاش جلو در مغازه خیره شدم. کربلایی لنگ لنگان جلو آمد. نگاهی به من و نگاهی به تخم مرغ ها کرد. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. حالا دیگر او هم به دست و پا چلفتی بودنم پی برده بود؛ امّا به رویم نیاورد. نایلون تخم مرغ ها را از روی زمین برداشت. داخل سطل بیرون مغازه انداخت. پشت دخلش برگشت. نایلون دیگری روی ترازو گذاشت. در حالی که تخم مرغ ها را داخل نایلون می چید، گفت:«دخترم، تقصیر شما نیست. این چهارچوب را سال ها پیش باید عوض می کردم. بیا این هم یک کیلو تخم مرغ دیگر. »
عرق شرم روی پیشانی ام نشسته بود. دستی روی صورتم کشیدم. چادرم را درست کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم:«نه کربلایی! من باید حواسم را جمع می کردم و جلوی پایم را می دیدم. الان پول همراهم ندارم. نمی توانم تخم مرغ ها را ببرم.»
کربلایی لبخندی زد و گفت:«این دفعه نمی خواهد پول بدهی. اگر دوباره پایت به این چارچوب گیرکرد و تخم مرغ ها شکست، حتماً پولش را خواهم گرفت.»
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. می خواستم پرواز کنم. تازه فهمیدم چرا اهل محل او را منصف می دانند. سریع وارد مغازه شدم. نایلون تخم مرغ ها را از کربلایی گرفتم. تشکر کردم و گفتم:«خدا خیرتان بدهد.»
کربلایی به چهارچوب در اشاره کرد و گفت:«دخترم حواست را بیشتر جمع کن.» همانطور که به طرف در می رفتم رو به کربلایی گفتم:«حواسم هست.» نزدیک بود دوباره کار دست تخم مرغ ها بدهم. در کسری از ثانیه نایلون تخم مرغ را در هوا قاپیدم. چادرم را جمع کردم. از مغازه خارج شدم.
ادامه دارد…