چرا موقع خرید چشم هایت را باز نمی کنی؟
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. تلفن زنگ می خورد و او زیر لب کلماتی را نیمه جویده با خشم به بیرون پرت می کرد. سمیرا جواب نداد.
سمیه باید هر طور شده جریان را برای کسی تعریف می کرد تا اعصابش کمی آرام شود. شماره خانه مادر را گرفت. دست هایش بوی سیر گرفته بود. از هر چه سیر و سیر فروش بود، بدش می آمد. می خواست دست هایش از او دور شوند تا شاید فراموشی او را فرا بگیرد. سمیرا گوشی را برداشت. سمیه با تندی سلامی کرد و گفت:«تو هم که همیشه خانه مامان افتاده ای. نمی توانی در خانه خودت بند شوی؟»
سمیرا خنده ای کرد و گفت:«سلام سمیه خانم، سلام به روی ماهت. این چه برخوردی است که با ته تغاری مامان داری؟ اگر مامان بفهمد؛ حتماً گوشت را می برد و می گذارد کف دستت.» بعد خنده بلندی کرد و ادامه داد:«خین بیاد.» این چند جمله آخر، جملاتی بود که سمیرا موقع عصبانیت سمیه به کار می برد و همیشه هم جواب می داد و آرامش برقرار می شد. سمیه آرام تر شده بود. گفت:«خبه خبه. دختر لوس خود شیرین. اصلاً اگر با هم رفته بودیم یک شنبه بازار حالا اعصاب من اینقدر خط خطی نبود.» سمیرا آهسته و با لحنی کودکانه گفت:«خب تقصیر من چیه؟ حالا چه عجله ای بود؟ می گذاشتید هفته بعد که احمد آقا هم بود و چهارتایی با هم می رفتیم. حالا چی شده که اینقدر به هم ریختی؟»
سمیه به دست هایش خیره شده بود. بویی که از آن ها متصاعد می شد باعث نفرتش بود. از اول قضیه تا آخر را برای خواهرش تعریف کرد. سمیرا گفت:« خواهر، از بس خرید نرفتی یک بار هم که می روی، بازار را می گندانی. چرا موقع خرید چشم هایت را باز نمی کنی تا قشنگ ببینی چی می خری تا بعد از خریدت راضی باشی و زمین و آسمان را به باد فحش و ناله و نفرین نگیری. به نظرم، پولی که شما دادید بیش از این نباید انتظار داشته باشی. به قول قدیمی ها هر چه پول بدهی آش به کاسه ات می کنند.»سمیرا یک نفس حرف می زد و به سمیه اجازه نمی داد حتی کلمه ای اعتراض کند یا حرفی بزند:«نه، می گویی کلاه سرت گذاشتند. باشد. در عوض دفعه بعد چشم هایت را باز می کنی تا دیگر کلاه سرت نرود.» سمیه فکر کرد سمیرا راست می گوید. بیشتر خریدهایش را او انجام می داد و سمیه گاهی با شوهرش برای تنوع به بازار می رفت. بالاخره با هم قرار گذاشتند هفته بعد به یک شنبه بازار بروند.
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید…
ادامه دارد…