سمیه چرا بازار نمی رفت؟2
اواخر اسفند بود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه در تکاپو بودند. سمیه با پدر و مادرش به بازار رفتند. این بازار با قبلی فرق داشت. مسقف و پر از مغازه بود. نور از سوراخ دایره ای وسط سقف های ضربی پایین می آمد و صورت خریداران را روشن می کرد. پرزها و غبارهای برخاسته از زمین دست در دست شراره های خورشید می رقصیدند. سمیه به هر نوری می رسید دستش را دراز می کرد تا پرزها را بگیرد. پرزها کف دستش می نشستند و او مشتش را می بست. وقتی از نور می گذشت، آرام آرام انگشتانش را باز می کرد؛ امّا هیچ نمی دید.
از چند مغازه گذشتند. نوری که از وسط سقف پایین می آمد آنقدر زیاد نبود که همه جا را روشن کند. چراغ داخل اکثر مغازه ها روشن بود. پدر و مادر سمیه کنار مغازه ای ایستادند. پشت شیشه مغازه کناری، عروسک زیبایی قرار داشت. سمیه چشمش به عروسک افتاد. یک دل نه صد دل عاشقش شد. عروسک صاف ایستاده بود. پیراهن بلندی به تن داشت. دست هایش را دراز کرده و روی دستانش عروسک کوچکی خوابانده بود. دست هایش را به بالا و پایین حرکت می داد و لالایی می خواند. موهای بولندش را در دو طرف سر بسته بود. چشمانش جلو را نگاه می کرد و حتی یک پلک نمی زد. چه مادر خوبی، چهار چشمی از دختر کوچکش مراقبت می کرد. یک آن، سمیه خواست این عروسک برای او باشد.
خرید پدر و مادرش تمام شد. مادر دستش را گرفت و حرکت کرد؛ امّا او جلو آن مغازه به زمین میخ شده بود. کشش دست مادر نزدیک بود او را به زمین بزند. سمیه صدای مادرش زد. دست او را کشید و با اصرار جلو مغازه آورد. عروسک را به مادر نشان داد. پدر، مقداری جلو رفته بود. برگشت. کنار سمیه ایستاد. سمیه عاجزانه با صدای نازکش گفت:«بابایی، این عروسک را برایم می خری؟» پدر، سمیه را از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و گفت:«چرا نخرم عزیزم. باشد. حتماً می خرم؛ امّا الان نه.» سمیه اول خوشحال شد. ولی با شنیدن کلمه نه از دهان پدر ابروهایش در هم رفت و گفت:«چرا نه، بابایی؟» پدرش جواب داد:«الان پول کم دارم دختر گلم. می خواهم برایت لباس بخرم. هر وقت پولدار شوم، برایت می خرم. تو دعا کن، پولدار بشوم. برایت بخرم.»
سمیه از آن روز به بعد هر شب که می خواست بخوابد، اول شعری را می خواند که مادر یادش داده بود:«سر نهادم بر زمین امّید ربّ العالمین. کس نیاید بالای سرم غیر از امیرالمومنین. اگر صبح بلند شدم، الحمدلله. اگر بلند نشدم، أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّد رسول الله و أشهد أنّ علیّاً ولی الله.» در آخر آهی می کشید و می گفت:«خدایا بابایم را پولدار کن تا بتواند آن عروسک را برایم بخرد.» چشمانش را می بست و خواب آن عروسک را می دید. پدر جعبه ی کادو پیچی را به خانه می آورد. سمیه آن را از او می گرفت. شاد و خوشحال کادو را پاره می کرد. عروسک را از جعبه بیرون می آورد. دکمه اش را می زد تا شروع به خواندن لالایی کند و دست هایش را تکان دهد تا دخترش به خواب رود. صدای عروسک هنوز بلند نشده بود که مادر صدایش می کرد:«دخترم، بلند شو. صبح شده.» سمیه بزرگ شد؛ امّا پدرش پولدار نشد.
بازار رفتن همراه ترس و یأس و چند مورد دیگر که در روزگار بزرگسالی سمیه برایش اتفاق افتاد باعث شد علاقه اش به بازار رفتن حتی برای خرید مایحتاجش کم شود.
ادامه دارد…