عاقبت حرام خواری
سمیرا سراسیمه وارد خانه مادر شد. بوی دود متصاعد شده از لباس هایش مشام را می سوزاند. گرد و خاک روی چادرش نشسته بود. کمرش را به دیوار پذیرایی تکیه داد و آرام روی زمین فرود آمد. مادر حسابی ترسید. جلو رفت. صورت سمیرا را درون دست هایش گرفت. چشم در چشم او انداخت و گفت:«بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که اینطور بهم ریختی؟ زبان باز کن دختر، نصفه جانم کردی.»
سمیرا توان حرف زدن نداشت. با دستانش اشاره کرد که آب می خواهد. مادر بلند شد. لیوان آبی آورد. سمیرا لیوان آب را یک نفس سرکشید. نفسی تازه کرد و گفت:«مادر جان، یادت می آید یک سال پیش همین جا نشسته بودی و به احمد آقا گفتی؛ خوردن مال حرام عاقبت ندارد؟» مادر با بی حوصلگی گفت:«بله، یادم است. خب که چی؟»
سمیرا آهی کشید و گفت:«امروز با احمد آقا به یک شنبه بازار رفتیم. خریدمان را انجام دادیم و از آنجا بیرون آمدیم. با صدای مهیب انفجاری به پشت سرمان برگشتیم و نگاه کردیم. دودی بود که به آسمان می رفت و آتش زبانه می کشید. صدای جیغ زن ها و فریاد مردها بلند بود. همه وحشت کرده بودند. همدیگر را هل می دادند. هر کس به فکر نجات جان خودش بود. نزدیک بود پیرمردی زیر دست و پا جان دهد. احمد به طرفش دوید و با هزار مصیبت نجاتش داد. بیست دقیقه ای طول کشید تا آتش نشانی رسید.»
مادر حرف سمیرا را قطع کرد و گفت:«الان احمد آقا کجاست؟» سمیرا دست و پایش می لرزید. بلند شد. به علامت برمی گردم، سر و دستش را تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. لیوان دستش را پر آب کرد. چند عدد خرما برداشت. بسم الله گفت. آب را با سه نفس سرکشید و در آخر الحمدلله را به زبان آورد. بسم الله دیگری گفت و خرمایی در دهان گذاشت. به پذیرایی برگشت.
مادر آشفته شده بود. جلو مادر نشست. دستانش را درون دستش گرفت. آن ها را بالا آورد. بوئید. بوسید و گفت:«قربان مادر دل نازکم بشوم. احمدآقا من را اینجا پیاده کرد و به خانه خودمان رفت. تمام لباس هایش خاکی و گلی شده بود. رفت دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند. من را هم می خواست به خانه ببرد. گفتم شاید بچه ها اذیتت کرده باشند. اول بیایم اینجا سربزنم بعد احمدآقا بیاید دنبالمان. اذیتت نکرده اند که؟»
مادر سرش را به طرف اتاق خواب چرخاند و گفت:«نه مادر، طفلکی هایم بازی کردند. خسته شدند و خوابیدند. حالا بگو ببینم بعد چه شد؟» سمیرا روسریش را باز کرد. نفس راحتی کشید و گفت:«هیچی مادر، از غرفه ها چیزی باقی نماند. آنقدر هم شلوغ نبود. اگر مردم هوای همدیگر را می داشتند و به جای ترسیدن، آرامششان را حفظ می کردند. دست و پاهایشان نمی شکست.»
مادر دستش را روی سرش گذاشت و گفت:«حالا مادر کسی هم در آتش سوخت؟» سمیرا سکوت کوتاهی کرد. بعد گفت:«همه زود متوجه شعله ها شدند؛ امّا نمی دانم چرا نتوانستند آتش را مهار کنند؟ مردم که همان اول فرار را بر قرار ترجیح دادند. البته به نظر می رسید برای مهار شعله های آتش، کاری از دستشان برنیاید. فروشنده ها هم که دیدند نمی توانند آتش را مهار کنند از معرکه گریختند. ما بیرون بودیم. اصلاّ نمی شد داخل بازار برگردیم. فروشنده ها یکی از غرفه داران را دیده بودند که تلاش می کرده تا اجناسش را نجات دهد. هر چه به او گفته بودند این ها را رها کن. جانت را نجات بده، قبول نکرده بود. کسی ندید از بین شعله های آتش بیرون بیاید. تلاش آتش نشان ها هم سودی نداشت. آتش مهار نشد. بازار در آتش سوخت.»