ماهی قرمز
سفره هفت سین را چید. به ظرف های سفالی فیروزه ای داخل سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریش های پرپشتش کشید و گفت:«زینبم هر دو را می خریم.»
زینب اخم هایش را در هم برد و گفت:«حمیدآقا اسراف نیست؟»
حمید دستش را اهرم چانه اش کرد و گفت:«من که می دانم شما شکل ماهیش را دوست داری اما به خاطر دل من می گویی شکل برگ را بخریم. پس ظرف های شکل ماهی را می خریم.»
زینب دست پاچه شد. فکر نمی کرد حمید چنین تصمیمی بگیرد. سریع گفت:«نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می کنیم. به هر کدام صد افتاد آن را بر می داریم. قبول؟»
حمید سرش را تکان داد و گفت:«قبول» و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه ای که هر کدام قالب بدن ماهی ای بود. از مغازه بیرون آمدند. حمید خنده ای کرد و گفت:«دیدی آخر حرف من شد. فریبت دادم.» زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید گفت:«چیه؟ باورت نمی شود؟ ده را از هر کدام شروع کنی صد به دیگری می افتد.» حمید به طرف ماشین دوید.
زینب گام هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت:«اگر دستم به شما نرسد. پسر متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد و گفت:«حمیدم هر سال ماهی عید را خودت می خریدی. ببین امسال ماهی نداریم. میدانم الان اینجایی و داری من را می بینی. مگر خدا نگفته شهدا زنده اند؟ نه، شک ندارم. به حرف خدا یقین دارم…»
صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دستش را روی صورتش کشید. چادرش را روی سرش انداخت. گوشه های چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر شوهرش بود. داخل نایلون درون دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آن طرف می رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی ها را بالا گرفت و گفت:«گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تا هم برای شما خریدم. حال کوچولوی ما چطور است؟»
زینب با دیدن ماهی ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده اش کرد و گفت:«ممنون. حال این کوچولوی شیطان هم خوب است.»
پدر شوهرش دو تا از ماهی ها را داخل ظرف وسط سفره انداخت. ماهی ها دور ظرف می چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی های قرمز داخل ظرف را تماشا می کرد.