ظالم پرور 2
با شنیدن صدای اذان چشمانش را باز کرد. غم، چنان در وجودش رخنه کرده بود که نمی توانست از جایش بلند شود. با هزار زحمت بلند شد. نماز صبحش را خواند. با دل پر صدای حمید زد:«بلندشو نامرد.»
حمید سریع بلند شد و روی رختخواب نشست. چشمانش را مالاند. با تعجب به سمیه خیره شد و گفت:«دیگر چه شده؟ من چه کردم که خودم خبر ندارم؟»
سمیه با عصبانیت گفت:«حالا دیگر من را سر کار می گذاری؟ قول می دهی و زیرش می زنی؟»
حمید سرش را درون دستانش گرفت. موهایش را عقب و جلو برد و گفت:«خدایا من چه گناهی کردم که اول صبح اینطوری باید از خواب بیدار شوم؟»
سمیه جلو حمید نشست و گفت:«چه گناهی؟ شما که همیشه دم از ظلم ستیزی میزنی و به بهانه ظلم ستیزی با صاحبان مفت خور شرکتت کل می افتی و اخراج می شوی، بگو ببینم چرا در خوابم از اتوبوس پیاده نشدی؟»
حمید خنده ای کرد و گفت:«زن، برو. برو. دست بردار. آن حمید در خوابت، من نبوده ام. یک شیطان بوده شبیه من که می خواسته میانه ما را بهم بزند. الحمدلله که خواب بوده، اگر واقعیت بود خدا باید به فریادم می رسید. حالا بروم نمازم را بخوانم.»
حمید خم شد. پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«اجازه هست خانم خانما؟»
سمیه خودش را کنار کشید و گفت:«بفرما.»
آن خواب حسابی ذهن سمیه را مشغول کرد. هر روز که سوار اتوبوس می شد به اسکنر نگاه می کرد و یاد آن خواب می افتاد. یک سال از آن جریان گذشت. در طی این مدت، کم کم و هر چند ماه بیست، سی و پنجاه تومان روی هزینه بلیط کشیدند. یک دفعه از دویست و پنجاه به پانصد تومان نرسید. آهسته، آهسته، طوری که مردم اهمیتی برای این مقدار کم قائل نباشند و صدای کسی در نیاید. هر کس هم اعتراض داشت، بقیه پشتش را خالی می کردند. مردم متحد و یک صدا نبودند. تا اینکه یک روز سمیه از تعجب دهانش باز ماند. هر کس بلیط کارت نداشت به جای پانصد تومان باید هزار تومانی به راننده می داد. یکی از راننده ها به حمید گفته بود:«این واقعاً ظلم است. ما هم راضی نیستیم. ولی مجبوریم این پول را از مردم بگیریم.»
وقتی حمید صحبت راننده را برای سمیه تعریف کرد، سمیه رو به حمید شد و گفت:«خواب آن شبم را یادت هست؟»
حمید سرش را خاراند و گفت:«کدام شب؟»
سمیه خنده تلخی کرد و گفت:«همان شب که من از اتوبوس پیاده شدم و شما تنهایم گذاشتی.»
حمید خندید و گفت:«آهان. آهان. قضیه همان شیطان حمید نما را می فرمایید. بله؟»
سمیه گفت:«بله. آن زمان گفتی خوابم تعبیر ندارد. حالا چی؟ باز هم تعبیر ندارد؟ این که تعبیر شد. حتی پایش از خواب من هم فراتر رفت. این مردم ظلم دوست شده اند. باید جلو ظالم ایستاد هر جا که باشد وگرنه ظالم هرگز تا لحظه مرگ دست از ظلم برنمی دارد.»