درد سر تخم مرغی2
به بقالی کربلایی حسن رسیدم. اول دور و برم را با دقت نگاه کردم. هیچ کس نبود. داخل مغازه شدم. مغازه نور کمی داشت. کربلایی روی چهارپایه آهنی، پشت میز دخلش نشسته و قرآنی دستش بود. کربلایی با ورود من از روی چهار پایه بلند شد. پشت میز دخلش ایستاد. از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من انداخت. حسابی به نفس نفس افتاده بودم. کربلایی قرآنش را بست. عینکش را روی بینی پهنش جابه جا کرد. دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت:«دخترم، چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»
نگاهی به دورتا دور مغازه انداختم. چیدمان این نیم وجب جا طوری بود که هر طرف نگاه میکردم از پری فضا سرگیجه میگرفتم. دستم را از زیر چادرم بیرون آوردم. اسکناسها داخل دستم مچاله و نمدار شده بودند. دستم را باز کردم تا اسکناسها کمی خشک شوند. کربلایی عرق چین مشکیاش را کمی روی سرش جا به جا کرد و با حالتی سؤالی چند لحظه به من خیره شد.
تا آن روز به مغازه بقالی نرفته بودم. مادرم اجازه نمیداد. میگفت:«دختر را چه به این کارها. لازم نکرده شما برای من خرید بروی. همین که در کار خانه کمکم کنی برای من بس است.» اولین باری بود بعد ازدواجم مجبور شده بودم برای خرید از خانه بیرون بروم.
با صدای سلام ضمختی به طرف در برگشتم. نور بیرون مغازه باعث شد برای لحظه ای همه جا را تاریک ببینم. پلک هایم را بستم و باز کردم. جوانی بلند بالا با سبیلهایی کلفت، چهارشانه داخل مغازه شد. عقب رفتم. پشتم را به شیشه یخچال چسباندم. یک نخ سیگار خرید. از کربلایی خواست برایش روشن کند. کربلایی سرفه ای کرد و با سوز دل گفت:«جان دلم، درست است سیگار میفروشم؛ امّا سیگار روشن نمیکنم. میخواهی کبریت بخر، برو بیرون روشن کن. نمیخواهی برو از مغازههای اطراف بخواه برایت روشن کنند.» جوان دستی مابین موهای مشکی پرپشت بالا زده اش برد. سیگار را پشت گوشش گذاشت. صورتش برافروخته شده بود. زیر لب چیزی گفت و از مغازه بیرون رفت.
کربلایی بی اعتنا به حرکات جوان رو به من شد و گفت:«دخترم، چه می خواستی؟» نم پول ها برچیده شده بود. صدایم را صاف کردم و گفتم:«ببخشید، یک کیلو تخم مرغ میخواستم.»
کربلایی نایلونی برداشت. شانه تخم مرغ را از یخچال بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. نایلون را داخل کفه ترازوی روی میز دخلش قرار داد. یکی یکی تخم مرغ ها را با دقت می دید و داخل نایلون می گذاشت. سنگ یک کیلو را داخل کفه دیگر ترازو قرار داد. تخم مرغ ها را کشید. پولش را حساب کردم. نایلون را از روی کفه ترازو برداشتم. تشکر و خداحافظی کردم. پشت به کربلایی و رو به در، چادرم را درست کردم.
بلندی دو سانتی چهارچوب در را ندیدم. پایم به آن گیر کرد. رفتم جلو افتادن خودم را بگیرم که …
ادامه دارد…