اتاق پرو2
وارد اتاقک شد. نفس عمیقی کشید. دور تا دور اتاقک را با دقت نگاه کرد. گیره لباسی روی میله آویزان بود. اتاقک، آینه و لامپ و سقف نداشت. چیز مشکوکی به چشمش نیامد. خیالش کمی راحت شد. شلوارها را پوشید. اندازه شان خوب بود. سمیه بیرون آمد. حوصله نداشت. می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد. پول شلوارهایشان را حساب کردند و از غرفه بیرون آمدند.
سمیرا گفت:«مادر سفارش دو جعبه خرما داده. باید برایش بگیریم. نمی شود دست خالی به خانه برگردیم.» لرزش عجیبی تمام وجود سمیه را گرفت. نمی توانست اعصابش را کنترل کند. دست خودش نبود. به نیمکت وسط یکشنبه بازار رسیدند. سمیه روی آن نشست. رو به سمیرا گفت:«پس تا شما برگردید، من اینجا می نشینم.» حمید نگران سمیه شد. کنارش نشست و گفت:«منم اینجا می مانم.»
سمیه سرش را پایین انداخت و زمین را نگاه کرد. سعی کرد آنچه را در غرفه دیده، فراموش کند؛ امّا هیچ خاطره خوشی او را یاری نمی کرد. صدای فس فس زودپز نمی آمد. بوی لبوی پخته در فضا نپیچیده و ذهنش از خاطرات خوش کودکی خالی شده بود.
خانمی کنارش ایستاد و آرام گفت:«ببخشید خانم. می شود کمی بروید آن طرف تر تا من هم بنشینم.» سمیه همانطور که سرش پایین بود، روی صندلی جا به جا شد و گفت:«خواهش می کنم. بله. بفرمایید.» و سرش را از روی زمین بلند کرد. به صورت خانم خیره ماند. لرزشش شدیدتر شد. قلبش داشت از قفسه سینه بیرون می افتاد. همان خانم داخل اتاقک پرو بود. رو به سمیه کرد و گفت:«خانم، حالتان خوب است؟ رنگ به صورتتان نیست. چرا اینقدر می لرزید؟ سردتان است؟ می خواهید به شوهرم بگویم برایتان یک چایی داغ بیاورد؟» و به غرفه لباس فروشی اشاره کرد. همانجایی که چند دقیقه قبل سمیه و سمیرا آنجا بودند. چشمان سمیه دنبال انگشت خانم، به طرف غرفه چرخید، آقایی با پیراهن قرمز و شلوار لی.
ادامه دارد…