درد سر تخم مرغی1
در یخچال را بستم. کنارش نشستم. زانوی غم بغل گرفتم. به تخم مرغ های کف آشپزخانه خیره شدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. می خواستم به زمین و زمان فحش بدهم. آخر این چه مدل یخچالی است دیگر؟ جاتخم مرغیش نوبر است به خدا. دفعه اولم بود که تخم مرغ داخلش می چیدم. درش را باز کردم. جاتخم مرغی با باز شدن درش کمی به طرف پایین خم شد. تمام تخم مرغ ها را داخلش گذاشتم و درش را بستم. اصلاً متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. به محض اینکه خواستم در یخچال را ببندم در جاتخم مرغی باز شد و تمام تخم مرغ ها روی کف آشپزخانه ریختند.
بلند شدم. اشک هایم را با دستانم پاک کردم. کاسه و قاشقی آوردم. تخم مرغ های شکسته را از روی کف آشپزخانه جمع کردم. تمام کف را تمییز دستمال کشیدم. بوی زحم تخم مرغ درون بینیام میپیچید. در و پنجره ها را باز کردم. هوای خنک بهاری صورتم را نوازش داد.
حمید بعد از یک ماه کار سخت توانسته بود برای اولین بار، خانه را با خریدهایش پر کند. نمی خواستم در همین سال اول زندگی به کدبانوگریم شک کند. نمی توانستم راست بگویم. اگر صبر می کردم تا به خانه برگردد و جای خالی تخم مرغ ها را ببیند، چه می گفت؟ حتماً می گفت:«آنقدر بی عرضه ای که نتوانستی چهار تا تخم مرغ را سالم داخل یخچال بگذاری.» شاید هم چیزی نمی گفت و به رویم نمی آورد؛ امّا شک ندارم تا آخر عمر دیدش نسبت به توانمندی هایم عوض می شد. باید کاری می کردم.
دنبال پول گشتم. داخل کیفم خالی بود. یادم آمد مقداری پول از قبل پسانداز کردهام. سراغ کمد رفتم. از داخل صندوقچه اسرارم، پساندازم را برداشتم. لباس پوشیدم. چادرمشکیام را روی سر انداختم. در را باز کردم و به طرف بقالی کربلایی حسن رفتم.
سر کوچه خودمان بقالی مش قربان بود؛ امّا نمی خواستم از آنجا خرید کنم. چه می دانم شاید وقتی حمید برای خرید به دکّانش می رفت از دهانش می پرید و سرّم را فاش می کرد. مش قربان پیرمرد ساده ای بود. زیاد حرف می زد. همیشه با زیاد حرف زدن هایش برای خودش و اهل محل درد سر درست می کرد.
کربلایی حسن مغازه اش چند کوچه از خانه ما دورتر و به دهان قرصی معروف بود. او همیشه سرش به کار خودش بود. زیاد حرف نمیزد. بین اهالی این چند محل به منصفی شهرت داشت. همه مشتریهایش دعایش میکردند.
رویم را تنگ گرفتم. سرم را پایین انداختم. سعی کردم چشمم به چشم های کنجکاو مش قربان گره نخورد. مثل باد از جلو بقالی او گذشتم. صدای نخراشیده اش را شنیدم که داد می زد:«آی دختر، سلامت را خوردهای؟» از لحنش فهمیدم من را نشناخته است. دست و پایم میلرزید. میترسیدم کسی من را در این کوچه پس کوچه ها ببیند. تند گام برمیداشتم.
ادامه دارد…