اتاق پرو3
سمیه سرش را تکان داد و گفت:«ممنون. اگر چیزی لازم داشته باشم، شوهرم اینجاست.» و به حمید اشاره کرد و رو به آن خانم ادامه داد:«این لرزش به خاطر یادآوری خاطره تلخی است که به تازگی برایم پیش آمده است. کم کم خوب می شوم.»
خانم نگاهی سؤالی به سمیه کرد و پرسید:«شما چند دقیقه قبل داخل غرفه لباس فروشی نبودید؟» سمیه سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:«وقتی می خواستم به اتاق پرو بروم، شما بودید که همراه آقایی بیرون آمدید؟»
خانم لبخندی زد و گفت:«بله، شوهرم برای این غرفه کار می کند. آمده بودم خرید. گفتم سری هم به او بزنم. یک مدل مانتو برایم پسندیده بود. گفت:«حالا که تا اینجا آمده ای این را بپوش. من از مدل و جنسش خوشم آمده. اگر تو هم دوست داشتی، برایت بردارم.» هرچه اصرار کردم که حالا به مانتو نیاز ندارم، پالتو بیشتر به کارم می آید؛ قبول نکرد. پالتویی را که پسندیده بودم برایم داخل اتاق پرو آورد، پوشیدم. خیلی تن پوشش قشنگ بود. قرار شد، هر دو را برایم بردارد.»
خانم به اینجای صحبتش که رسید، صورتش را به طرف غرفه چرخاند. به شوهرش خیره شد و ادامه داد:«بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون آمدیم. شما را دیدم که با چشمانی سؤالی نگاهم می کردی. حدس زدم شاید سوء تفاهمی برایتان پیش آمده باشد؛ امّا وقت نداشتم. باید برای بقیه خریدم از غرفه بیرون می آمدم. انگار قسمت بود دوباره همدیگر را ببینیم. دیگر باید بروم.»
سمیه بهت زده به خانم نگاه می کرد. هیچ چیز نمی توانست بگوید. از افکارش شرمنده شده بود. لرزشش آرام شد. خانم بلند شد. خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه از رفتن خانم نگذشته بود که سمیرا و احمد با دو جعبه خرما برگشتند.
مادر یکی از جعبه ها را داخل کاسه ی بزرگی خالی کرد. تمییز آن ها را شست. پیاله ای را از خرما پر کرد. یک سینی چایی ریخت. پیاله را کنار چایی ها گذاشت. حمید بلند شد. دستش را روی کتف احمد که نیم خیز شده بود، گذاشت و گفت:«من می آورم. شما زحمت نکش.» حمید سینی را از مادر گرفت و گفت:«مادر جان، چرا شما زحمت می کشید؟ خودم می آورم.» مادر لبخندی زد و گفت:«خدا خیرت بدهد مادر.إن شاءالله خیر از جوانی ات ببینی.» مادر عادت داشت در مقابل هر کمکی با دعای خیر تشکر کند. اعضای خانواده هم عاشق دعاهای مادر بودند. رونق زندگیشان را از دعاهای او می دانستند. برای همین در کمک کردن به مادر از همدیگر سبقت می گرفتند.
همه دور اتاق نشسته بودند. حمید چایی ها را تعارف کرد و نشست. مادر رو به احمد کرد و پرسید:«خرماها را شما خریدی؟» احمد ترسید. جواب داد:«بله مادر جان، چطور؟ خوب نبود؟» مادر با لبخندی که روی لب هایش بود، سری تکان داد و گفت:«نترس پسرم. بهتر از خرمای قبلی بود که خودم خریدم. می خواستم بپرسم؛ چه کردی و چه گفتی که این خرما را گرفتی؟»
ادامه دارد…