چطور بازار گرم، سرد می شود؟
کنار پارک بزرگ شهر غوغایی برپا بود. دست فروش ها و دوره گردها آنجا بساط پهن کرده بودند. صدای همهمه درهم و برهمی به گوش می رسید. گاهی صدای بلند دوره گردی مابین آن همه صدای درهم، واضح می شد:« بدو … بدو … برگه دارم… بلای جون باجناق.»
خریداران گاهی در گوشی با هم حرف می زدند. از قیمت مناسب و جنس خوب کالاها می گفتند؛ امّا نمی گذاشتند فروشنده متوجه شود. خریدشان را می کردند و بعد رو به فروشنده می پرسیدند:«یک شنبه هفته بعد هم اینجا هستید؟»
فروشنده ی سرد و گرم روزگار چشیده، از سؤال خریدار متوجه می شد قیمت و جنسی که آورده مورد پسند مشتری واقع شده و هفته آینده اگر خودش نیاید، چند نفری را به بازار خواهد فرستاد. لبخندی می زد و جواب می داد:«إن شاءالله»
مدتی گذشت. کاسبیشان حسابی گرفت. تقریبا همه مردم می دانستند یک شنبه بازار اگر سنگ هم از آسمان ببارد برقرار است. قیمت اجناسشان زیر قیمت مغازه داران بود. نه اجاره مغازه می دادند و نه مالیات. رد خور نداشت کسی به آنجا برود و دست خالی برگردد.
کاسبی مغازه داران حسابی کساد شده بود. مغازه داران کسادی را گردن یک شنبه بازار انداختند و صدای طبل حسادتشان بلند شد و صدایش به گوش شهردار رسید. شهردار برای خواباندن سر و صدا چند نفر را فرستاد تا بساط دست فروش ها را جمع کنند.
دست فروش ها به گرمی بازار دل بسته بودند و نمی توانستند در آن سوز سرما، از گرمایش دل بکنند. میوه و تره بار فروش ها، لباس فروش ها و بالاخره هر گروهی نماینده ای انتخاب کرده و آن ها را در امان خدا برای مذاکره به شهرداری فرستادند. بعد از مذاکرات طولانی و نفس گیر معلوم شد، آتش معرکه از گور چه کسی بلند می شود. نمایندگان پشنهاد دادند غرفه هایی در شأن مغازه داران ساخته و با قیمتی مناسب به آن ها اجاره داده شود. آن ها نیز در قبال این لطف بزرگ، سهم مشخصی از فروش آن روز را به شهرداری بپردازند. تا با این تدبیر، دست فروش ها نیز در کنار مغازه داران روزگار بگذرانند. با این ترفند همه می توانستند از گرمی بازار لذت ببرند. قرار داد نوشته شد و در آخر تبصره ای به آن اضافه شد که تا ساخته شدن غرفه ها، دست فروشان بازار را گرم نگه دارند که اگر سرد شود، گرم کردنش کار حضرت فیل است.
بعد از گذشت چند ماه غرفه هایی شکیل ساخته شد؛ چهار دیواریی بزرگ با دو در ورودی، پشت پارک بزرگ شهر. از هر در وارد می شدی، دورتادور سکویی یکپارچه بالاتر از کف زمین قرار داشت. هر دو متر، یک تیر فلزی به زمین و شیروانی بالای سر پیچ شده و بالای هر قسمت شماره ای با رنگ سیاه اسپری کرده بودند. سنگ فرش از بلند شدن خاک جلوگیری می کرد. چند سکو در وسط به همین شکل ساخته بودند. مابین غرفه ها آبراهی سیمانی قرار داشت که به بیرون چهاردیواری منتهی می شد.
چهار دیواری دیگری در وسط محوطه چشمک می زد که در ورودی کوچکی داشت. تابلویی به دیوار کنار درش نصب شده بود. روی آن نوشته بود،«ورود آقایان ممنوع.» امّا گاهی بعضی آقایان بدون توجه وارد می شدند و دید می زدند. پشت این محوطه، دستشویی زنانه و مردانه پشت به پشت هم قرار داشت. اتاقک کوچکی با دری شیشه ای و یک تخته فرش شش متری که روی زمین پهن کرده بودند، دیوار به دیوار دستشویی ها قرار داشت. سر در آن با خطی درشت نوشته بود،«نمازخانه». در کلّ این چهار دیواری دو نیمکت کار گذاشته بودند. یکی در همان محیط زنانه و دیگری بیرون آن با چند متر فاصله.
دست فروش ها بساطشان را از محل قبل جمع کرده و با کمی فاصله روبروی غرفه ها پهن کردند. مغازه داران هفته ای یک روز با اجاره ای مناسب به غرفه ها می آمدند. زیراندازی می انداختند. مثل دست فروش ها بساط پهن می کردند و از گرمی بازار حسابی گرم می شدند. هر وقت مشتری جنس بهتر و شکیل تری می خواست و قیمت برایش مهم نبود، آدرس مغازه شان را می دادند. دست فروش ها جار می زدند و مغازه داران ساکت و مؤدب منتظر مشتری می ایستادند. البته گاهی هم می نشستند.
سمیرا با چند شلوار روی دستش وارد اتاق شد. همیشه وقتی از خریدش راضی بود، به خانه مادر می آمد. تمام خریدش را وسط پذیرایی پهن می کرد و بازار فروشنده ها را داغ می کرد. بقیه هم دورش جمع می شدند و اگر خوششان می آمد، یا به او سفارش می دادند یا خودشان هفته بعد به یکشنبه بازار می رفتند.
سمیرا شلوارهای زنانه خوش آب و رنگ را روی زمین گذاشت. دستش را داخل پاچه یکی از آن ها برد. پارچه را میان انگشتانش لمس کرد و بلند بلند از قیمت و جنسش تعریف کرد. سمیه در اتاق کناری خواب بود. با صدای بلند خواهرش بیدار شد و به پذیرایی آمد. با لحنی عصبانی بلند گفت:«چه خبره خواهر!همه در و همسایه ها فهمیدند چهار تا شلوار خریدی.»
سمیه انگار صدای سمیرا را نشنید. از دیدن خواهر خوشحال شد. لبخندی روی لبانش نشست. بلند شد. دست سمیرا را گرفت و کنار خودش نشاند. یکی از شلوارها را به او داد و گفت:«ببین خواهر چه جنس خوبی دارد. قیمتش هم خیلی خوب است. مانتو سرمه ای که داشتی می توانی این را با آن بپوشی. این را برای تو خریدم. دوست داری؟ هر رنگ دیگری هم خواستی بگو خودم هفته بعد برایت می خرم.»
سمیه با چهره ای عصبانی و چشم هایی نیمه باز، سمیرا را نگاه می کرد. با دست، چشم هایش را فشار داد. با لحنی کمی ملایم تر جواب داد:«ممنون برایم شلوار خریدی؛ امّا هفته بعد قراره با شوهرم برویم یک شنبه بازار.» سمیرا بازوی سمیه را با دستش گرفت و خودش را به او چسباند و گفت:«حالا بهتر نیست با هم برویم؟ شاید مابین آن همه غرفه پیدایش نکنید.» سمیه خنده ای کرد و گفت:«باشد. شما ماشین دارید و ارباب هستید. موتور قراضه ی ما قابلتان را ندارد؛ امّا فکر نکنم، بشود با موتور رفت. بهتر نیست شما، ما را ببرید؟» هفته بعد شوهر سمیرا سر کار بود. سمیه از سمیرا آدرس غرفه را گرفت و با شوهرش سوار بر موتور به طرف یک شنبه بازار حرکت کردند.
هوا خیلی سرد بود. حمید مدام پاچه شلوارش را می کشید تا روی ساق پایش را بگیرد. سمیه به نظرش آمد اولین چیزی که باید بخرند، یک جوراب تو کرکی ساقه بلند مردانه است. از سوز سرما صورتش مثل یک تکه یخ شده بود. دستش را جلو بینی و دهانش گرفت و ها کرد. گرما داخل وجودش پیچید و از بین انگشتانش به بیرون فرار کرد.
بالاخره به بازار رسیدند. از در نزدیک پارک وارد شدند. از بین میوه فروش ها، دست فروش ها، خریداران و تماشاچیان گذشتند و به غرفه های لباس فروش ها رسیدند. سمیه سراغ جوراب تو کرکی را از چند غرفه گرفت. همه مدل جورابی داشتند؛ به جز تو کرکی. سمیه وسط یکی از غرفه ها داخل جعبه ای چند جوراب تو کرکی دید. فروشنده حساب، کتاب می کرد و کارت می کشید. حمید کفش هایش را درآورد، جلو رفت و یک جوراب تو کرکی سیاه برداشت. قیمت پرسید. نسبت به بقیه جوراب ها کمی گرانتر بود؛ امّا در آن سرما نمی شد از گرمای درون این جوراب گذشت. جوراب را خریدند.
غرفه ای را که خواهرش آدرس داده بود پیدا نکردند. از گشتن خسته شدند. روی نیمکت وسط محوطه نشستند. دخترکی هفت-هشت ساله روی گونی پلاستیکی، تپه کوچکی از شلوارهای بچه گانه درست کرده بود. آن ها را با دست های کوچکش زیر و رو می کرد و با صدایی رسا جار می زد:«بدو … بدو … شلوار دخترانه. بدو … حراجش کردم …» پدرش دورادور زیر چشمی او را می پایید و شاید به مسئولیت پذیری دخترش افتخار می کرد. سمیه نمی دانست به حال این دختر باید غصه بخورد یا به حال خودش که مثل گلابی لای پنبه بزرگ شده بود.
ناگهان بوی لبو در فضا پیچید و سمیه را به دوران کودکی اش برد. زمانی که با مادرش به خرید می رفتند. مادرش وقتی هوا سرد بود، لبو می خرید. لبوی داغ در آن هوا، حسابی می چسبید. سمیه اطراف را نگاه کرد؛ امّا خبری از لبویی نبود. با صدای فس فسی به طرف یکی از غرفه ها برگشت. صدای زودپزی بود که آب لبو از زیر درش روی بدنه اش سرخی می زد. غرفه ی لباس فروشی بود. روی پیک نیک، کنار غرفه زودپز را بار گذاشته بود تا وقتی پخت و بازار از شلوغی افتاد از خوردن آن ها لذت ببرد. گرم شود و خستگی روز را از تنش بیرون کند. کم کم خورشید از پشت ابرها داشت به دل کوه ها پناه می برد. سمیه و حمید از روی نیمکت بلند شدند، از کنار غرفه ها و مردم گذشتند و از ساختمان یک شنبه بازار بیرون رفتند.
بیرون ساختمان، بازار دوره گردها برپا بود. دوره گردها چراغ بالای بساطشان را با سیمی به کمک باطری ماشینشان روشن کرده بودند. هر کدام پشت نیسان یا پیکان بارشان محصولی برای فروش داشتند. یکی گردو و خشکبار، یکی خرما، یکی گل های آپارتمانی و یکی هم سیر همدان می فروخت.
حمید یک ماه قبل دو کیلو سیر خریده بود. سمیه متوجه نشد چرا، ناگهان جلو سیر فروش ایستاد. به حمید گفت:«آقا، بپرس سیر کیلویی چند؟» حمید فکر کرد، حتماً خانمم برای این همه سیر برنامه دارد. شاید می خواهد ترشی مورد علاقه من را درست کند. در حالی که این افکار به سرعت از ذهنش عبور می کرد، پرسید:«ببخشید آقا، سیر کیلویی چند؟» فروشنده جواب داد.
سمیه از قیمت پایینی که فروشنده گفت به فکر افتاد. حمید پرسید:«خانم می خواهی بخرم؟» سمیه سری تکان داد. مات فروشنده شده بود که سیرها را زیر و رو می کرد. صورتی کشیده و آفتاب سوخته با موهای جو گندمی بالا زده و ریشی نه زیاد بلند و نه کوتاه داشت. در نگاه اول نجابت و معصومیت در چهره اش دیده می شد؛ امّا چشمانش، نگاه هایی معمّاگونه داشت. مدام سرش را پایین می انداخت و به چشمانش اجازه نمی داد در چشم مشتری گره بخورد. شاید مشتری نباید از راز درون چشمانش آگاه می شد. سمیه به راز درون چشمان فروشنده فکر می کرد که حمید دوباره پرسید:«حالا چقدر بگیرم؟»
فروشنده اجازه نداد سمیه حرف بزند. یک حبه سیر از بین سیرها برداشت. با چاقویی پوست و گوشت سیر را یک جا گرفت. سیر را جلو بینی حمید آورد و گفت:«آقا نگاه نکن سیرهایش حبه شده. ببین چه بوی تندی دارد. سیر تند همدان هست دیگر.» حمید به فروشنده نگاهی کرد و گفت:«بله آقا، ما خریداریم. فقط داشتم می پرسیدم چقدر بگیرم. شما یک کیلو بکش.» فروشنده سیر را درهم داخل پاکت ریخت. کشید و گفت:«راسته باشد؟» سمیه نزدیک گوش حمید گفت:«آقا، نیم کیلو هم بس بود. زیاد گرفتی.» حمید روبه فروشنده لبخندی زد و گفت «باشد.» بعد روبه سمیه کرد و گفت:«خانمم، چی می شود ما خیرمان به یکی مثل خودمان برسد. می دانی در این سرما چقدر باید خون دل بخورد تا این همه سیر آیا به فروش برسد یا نرسد؟»حمید پاکت سیرها را از فروشنده گرفت و پولش را داد. جوراب تو کرکی را همانجا پا کرد تا از سوز سرما در امان باشد و به خانه برگشتند.
سمیه پاکت سیرها را از روی زمین برداشت. سینی گرد لب دالبر را روی زمین گذاشت. گره پاکت را باز کرد و سیرها را داخل سینی برگرداند. وقتی سیرها را پاک می کرد، حسابی ناراحت شد. تازه نبود. به نظر پارسالی می آمد و یک چهارمش داغ زده بود. به ندرت می شد یک سیر خوب حسابی بینشان پیدا کرد. سمیه به راز درون چشمان فروشنده پی برد و فهمید چطور می شود که بازارهای به آن گرمی، کم کم سرد می شوند.
سمیه نیمی از سیرها را پاک کرد. خسته شد. با عصبانیت چاقو را روی سیرهای داخل سینی پرت کرد. بلند شد. به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و شماره خانه سمیرا را گرفت. …
ادامه دارد