علی و زهرا مهمان ها را تا پشت در بدرقه کردند. ساعت 12 شب بود. علی مچ دست زهرا را گرفت و گفت:«بیا بریم بخوابیم.» زهرا دستش را از دست علی بیرون کشید. به طرف پذیرایی رفت. اخم هایش را در هم کرد. با دست به دور تا دور اتاق اشاره کرد و گفت:«نمی بینی همه جا ریخت و پاشه؟ چطور بیام بخوابم؟»علی جلو آمد. پیشانی زهرا را بوسید. به چشم های سرخ شده زهرا که به زور باز نگه داشته بود، خیره شد و گفت:«حالا چرا عصبانی شدی گلم؟ خب اشکال نداره عزیز دلم. منم کمکت می کنم تا کارات زودتر تموم بشه و با هم بریم بخوابیم.» زهرا عرق شرم روی پیشانی اش نشست. صورتش قرمز شد. دست های علی را با دست هایش گرفت. بالا آورد و بوسید. گفت:«شما بخواب. فردا صبح زود باید بری سرکار. خودم اینجاها رو جمع و جور می کنم.» علی در حالی که به طرف ظرف های روی زمین رفت؛ خنده ای کرد و گفت:«نمیشه که خانممو تنها بذارم و برم بخوابم. اونوقت عذاب وجدان میاد سراغم.»
زهرا به طرف آشپزخانه رفت. علی ظرف ها را جمع کرد و روی اپن گذاشت. جارودستی را از زهرا گرفت و تمام پذیرایی را جارو کشید. پشتی ها را کنار دیوار مرتب کرد. زهرا هم ظرف ها را شست و روی اپن را جمع و جور کرد و همه چیز را سر جای خودش داخل کابینت و یخچال گذاشت. از آشپزخانه بیرون آمد. دست علی را گرفت. لبخندی زد و گفت:«حالا بریم بخوابیم.»
کفش هایش پاره و فرسوده شده بودند. پدر به او قول داده بود؛ اگر در کارهای مزرعه کمکش کند، برایش یک جفت کفش نو بخرد. با تمام توانش در کارها به پدر کمک کرد. آن روز بعد از فروش محصول، پدر به خانه آمد. به او گفت:«پسرم، الان میرم برات کفشی که قولشو داده بودمو می خرم.» دنبال او از خانه بیرون رفت. پدر گفت:«همینجا روی پله ها بشین تا برگردم.» دوست داشت خودش کفش هایش را انتخاب کند؛ امّا چاره ای نداشت. روی حرف پدر، نمی شد حرف زد. قبول کرد. روی پله های کثیف جلو در نشست. سرش را پایین انداخت. کفش های پاره بندیش را نگاه کرد. گفت:«کفشای عزیزم چند ساله با منین و نمیذاشتین تیغ به پاهام بره و پام زخم بشه. دوستون داشتم؛ امّا دیگه پاره شدین. وقتی بارون و برف میاد، از بس آب میره توی شما، پاهام سنگین میشه و نمی تونم راه برم. وقتی مزرعه میرم تیغا به پام فرو میره و پام درد می گیره و زخم میشه. دیگه وقتشه عوضتون کنم.» نیم ساعت گذشت. پدر با یک جفت کفش نو از راه رسید. نگاهی به کفش ها کرد. دو سایز بزرگ تر از پاهایش بودند. پرسید:«پدر! چرا اینا اینقد بزرگن؟!حالا چطور بپوشمشون؟» پدر لبخندی زد و گفت:«پسرم! تو دیگه مرد شدی. تو کارای مزرعه کمکم می کنی. زشته کفش کوچیک بپوشی. یه کم پنبه بذار جلوش و بپوش.» با انگشتان ضمخت شده اش سنش را حساب کرد. سرش را پایین انداخت و به کفشاش گفت:«مثل اینکه هنوز وقت جداییمون نرسیده.» از پدر تشکر کرد. کفش ها را گرفت. به سینه چسباند. حسابی خندید.
چشمان درشتش را گرد کرد. به آینه خیره شد. تک تک اعضای صورتش را لمس کرد. به نظرش رنگ چشم ها، اندازه بینی، حالت لب ها، ابرو و حتی مژه های دوستانش زیباتر از او بود. بینی اش را با انگشت اشاره بالا و پایین کرد و گفت:«مامان همه دوستام از من خوشگلترن. کاش پول داشتیم و منم با عمل خودمو خوشگل می کردم.» مادر سفره صبحانه را جمع کرد. به طرفش آمد. دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:«عزیز دلم، چقدر بگم تو خوشگلی. انقدر خودتو با دوستات مقایسه نکن. خدا ظاهر بنده هاشو متفاوت قرار داده تا با همدیگه اشتباه نشن. این چیزا نشونه خوشگلی نیست عزیزم.» چشم از آینه برداشت. روبه مادر کرد و گفت:«خب. پس خوشگلی به چیه؟» مادر با لبخند جواب داد:«بنده خوب خدا شدن.» سرش را پایین انداخت. داشت فکر می کرد، چطور می تواند برای خدا بنده خوبی باشد. مادر افکارش را پاره کرد و گفت:«وقتی به حرفای خدا گوش بدی، یه بنده خوب براش می شی.»
نگاهی به ساعت بالای آینه انداخت. بعد از چند سال با کمک مادرش راه بندگی کردن را پیدا کرد. وقت رفتن به حوزه علمیه بود. چادر را روی سرش انداخت. پیشانی و دست های مادر را بوسید. خداحافظی کرد و رفت.
پی نوشت: یا أیُّهَا النّاسُ إِنَّا خَلَقناکُم مَن ذَکَرٍ وَ أُنثَی وَ جَعَنَاکُم شُعُوباً وقَبَائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم إِنَّ اللهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ(سوره حجرات،آیه13)
یکی یکی مسافرها بلیطها و پاسپورتهایشان را تحویل مسئول باجه داده و بعد از تأیید برای تحویل چمدانهایشان به قسمت دیگر فرودگاه میرفتند. مسئول باجه مشخصات او را در مانیتور روبرویش چک کرد. نگاهی به او انداخت و گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد مرد جوان و شیکپوشی به طرف باجه آمد. بلیط را گرفت. سرش را جلو مانیتور آورد. نگاهی به او و مانیتور انداخت. آرایش غلیظی داشت. موهای بافته شدهاش تا نزدیک باسنش آمده و تاپ رومی قرمز، جلوه سفیدی بدنش را چند برابر کرده بود. سفیدی ران پایش از زیر ساپورت تنگش پیدا بود.
مرد جوان گفت:«خانم شما نمیتونی با این بلیط سوار هواپیما بشی.» چهرهاش در هم رفت. گفت:«آخه چرا؟» جوان در حالی که لبخندی به لب داشت؛ گفت:«بلیط شما رایگانه. مخصوص کارمندان شرکت ما و خانوادههاشون صادر شده.» چشمهایش را درشت کرد. لبخندی زد و گفت:«خب منم جزو خانواده کارمندای شرکتتونم!» جوان محکم و صریح جواب داد:«بله. امّا انگار بهتون نگفتن شرط استفاده از این بلیط، داشتن پوشش مناسب و شایسته شرکت ماست؛ چون شما نمایندگان ما در کشور مقصد به حساب میاید و باید اونطور که شایسته شرکته، لباس بپوشید و آرایش نداشته باشید.» سرش را به عنوان تفهیم صحبتهای مرد جوان تکان داد و گفت:«ولی الان لباس مناسب همراهم ندارم. حالا چی کار کنم؟» جوان، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:«متأسفم خانم. بلیط شما باطل میشه.»
چمدانش را برداشت و به سالن انتظار برگشت. روی صندلی نشست. صورتش را با دستانش پوشاند. مادرش گفته بود برای استفاده از این بلیط نباید مثل همیشه لباس بپوشد و آرایش کند؛ شرکتشان آرایش غلیظ و پوشیدن لباس نامناسب را نشان از بیفرهنگی و کار زنان بیعفت میداند. بین افسوس گذشته و پشیمانی حال سرگردان بود که صدای هواپیمای در حال پرواز برایش دست تکان داد.
از بازرسی بدنی با سلام و صلوات گذشت. به در ورودی صحن رسید. پاهایش شروع به لرزیدن کرد. اولین دفعه بود که اسطوره عدل و ایمان را مقابلش می دید. سر تعظیم فرود آورد. روحانی همراهش، کتاب دعایی را باز کرد و گفت:«اذن دخول می خونم شمام تکرار کن.» بعد از او زمزمه کرد. آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. اجازه ورود گرفت و داخل شد. همه مشغول عبادت و دعا و راز و نیاز بودند. خودش را به ضریح رساند و همچون فرزندی که پدرش را در آغوش می گیرد؛ او را در آغوش گرفت. دیگر بینشان هیچ مانعی نبود.