چطور بنده خوب خدا بشوم؟
چشمان درشتش را گرد کرد. به آینه خیره شد. تک تک اعضای صورتش را لمس کرد. به نظرش رنگ چشم ها، اندازه بینی، حالت لب ها، ابرو و حتی مژه های دوستانش زیباتر از او بود. بینی اش را با انگشت اشاره بالا و پایین کرد و گفت:«مامان همه دوستام از من خوشگلترن. کاش پول داشتیم و منم با عمل خودمو خوشگل می کردم.» مادر سفره صبحانه را جمع کرد. به طرفش آمد. دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:«عزیز دلم، چقدر بگم تو خوشگلی. انقدر خودتو با دوستات مقایسه نکن. خدا ظاهر بنده هاشو متفاوت قرار داده تا با همدیگه اشتباه نشن. این چیزا نشونه خوشگلی نیست عزیزم.» چشم از آینه برداشت. روبه مادر کرد و گفت:«خب. پس خوشگلی به چیه؟» مادر با لبخند جواب داد:«بنده خوب خدا شدن.» سرش را پایین انداخت. داشت فکر می کرد، چطور می تواند برای خدا بنده خوبی باشد. مادر افکارش را پاره کرد و گفت:«وقتی به حرفای خدا گوش بدی، یه بنده خوب براش می شی.»
نگاهی به ساعت بالای آینه انداخت. بعد از چند سال با کمک مادرش راه بندگی کردن را پیدا کرد. وقت رفتن به حوزه علمیه بود. چادر را روی سرش انداخت. پیشانی و دست های مادر را بوسید. خداحافظی کرد و رفت.
پی نوشت: یا أیُّهَا النّاسُ إِنَّا خَلَقناکُم مَن ذَکَرٍ وَ أُنثَی وَ جَعَنَاکُم شُعُوباً وقَبَائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم إِنَّ اللهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ(سوره حجرات،آیه13)