کفش های پاره
کفش هایش پاره و فرسوده شده بودند. پدر به او قول داده بود؛ اگر در کارهای مزرعه کمکش کند، برایش یک جفت کفش نو بخرد. با تمام توانش در کارها به پدر کمک کرد. آن روز بعد از فروش محصول، پدر به خانه آمد. به او گفت:«پسرم، الان میرم برات کفشی که قولشو داده بودمو می خرم.» دنبال او از خانه بیرون رفت. پدر گفت:«همینجا روی پله ها بشین تا برگردم.» دوست داشت خودش کفش هایش را انتخاب کند؛ امّا چاره ای نداشت. روی حرف پدر، نمی شد حرف زد. قبول کرد. روی پله های کثیف جلو در نشست. سرش را پایین انداخت. کفش های پاره بندیش را نگاه کرد. گفت:«کفشای عزیزم چند ساله با منین و نمیذاشتین تیغ به پاهام بره و پام زخم بشه. دوستون داشتم؛ امّا دیگه پاره شدین. وقتی بارون و برف میاد، از بس آب میره توی شما، پاهام سنگین میشه و نمی تونم راه برم. وقتی مزرعه میرم تیغا به پام فرو میره و پام درد می گیره و زخم میشه. دیگه وقتشه عوضتون کنم.» نیم ساعت گذشت. پدر با یک جفت کفش نو از راه رسید. نگاهی به کفش ها کرد. دو سایز بزرگ تر از پاهایش بودند. پرسید:«پدر! چرا اینا اینقد بزرگن؟!حالا چطور بپوشمشون؟» پدر لبخندی زد و گفت:«پسرم! تو دیگه مرد شدی. تو کارای مزرعه کمکم می کنی. زشته کفش کوچیک بپوشی. یه کم پنبه بذار جلوش و بپوش.» با انگشتان ضمخت شده اش سنش را حساب کرد. سرش را پایین انداخت و به کفشاش گفت:«مثل اینکه هنوز وقت جداییمون نرسیده.» از پدر تشکر کرد. کفش ها را گرفت. به سینه چسباند. حسابی خندید.