همکاری نیمه شب
علی و زهرا مهمان ها را تا پشت در بدرقه کردند. ساعت 12 شب بود. علی مچ دست زهرا را گرفت و گفت:«بیا بریم بخوابیم.» زهرا دستش را از دست علی بیرون کشید. به طرف پذیرایی رفت. اخم هایش را در هم کرد. با دست به دور تا دور اتاق اشاره کرد و گفت:«نمی بینی همه جا ریخت و پاشه؟ چطور بیام بخوابم؟»علی جلو آمد. پیشانی زهرا را بوسید. به چشم های سرخ شده زهرا که به زور باز نگه داشته بود، خیره شد و گفت:«حالا چرا عصبانی شدی گلم؟ خب اشکال نداره عزیز دلم. منم کمکت می کنم تا کارات زودتر تموم بشه و با هم بریم بخوابیم.» زهرا عرق شرم روی پیشانی اش نشست. صورتش قرمز شد. دست های علی را با دست هایش گرفت. بالا آورد و بوسید. گفت:«شما بخواب. فردا صبح زود باید بری سرکار. خودم اینجاها رو جمع و جور می کنم.» علی در حالی که به طرف ظرف های روی زمین رفت؛ خنده ای کرد و گفت:«نمیشه که خانممو تنها بذارم و برم بخوابم. اونوقت عذاب وجدان میاد سراغم.»
زهرا به طرف آشپزخانه رفت. علی ظرف ها را جمع کرد و روی اپن گذاشت. جارودستی را از زهرا گرفت و تمام پذیرایی را جارو کشید. پشتی ها را کنار دیوار مرتب کرد. زهرا هم ظرف ها را شست و روی اپن را جمع و جور کرد و همه چیز را سر جای خودش داخل کابینت و یخچال گذاشت. از آشپزخانه بیرون آمد. دست علی را گرفت. لبخندی زد و گفت:«حالا بریم بخوابیم.»