از خوشحالی داشت بال در می آورد. جعبه شیرینی را کف دستش گرفت؛ جواب آزمایش را روی آن گذاشت. زنگ خانه را فشار داد. خانمش در را باز کرد. جعبه را از دست او گرفت و جواب آزمایش را خواند. آن را روی سینه اش چسباند و گفت:«الحمدلله» بعد از ده سال خداوند به آن ها فرزندی عطا کرده بود. در جعبه را باز کرد. اول به شوهرش تعارف کرد. بعد گفت:«می خوام برا هر سال تنهاییمون یه شیرینی بخورم تا تلخیش به کامم شیرین بشه.» یکی، دو تا، سه تا … دستش به طرف پنجمین شیرینی رفت که ندایی به گوشش رسید:« ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین.»
خانه اش را گم کرده بود. روی سنگ بلندی رفت تا دور و برش را ببیند شاید اثری از خانواده اش بیابد. سنگ وسط رودخانه خشکی قرار داشت. ناگهان آب، درون رودخانه جاری شد. به بالاترین نقطه سنگ رفت. وقتی جریان آب آرام شد، دور تا دور سنگ را بررسی کرد شاید راه نجاتی پیدا کند. هنگامی که مطمئن شد هیچ راهی وجود ندارد، دستانش را به دعا بلند کرد. ملتمسانه و با صدایی لرزان گفت:«خدایا من مورچه ای ناچیزم. هر چه دارم به اذن و خواست تو دارم. تو یار و پناه درماندگانی. در پی یافتن راه خانه ام بودم که وسط رودخانه گرفتار شدم. پناهی جز درگاه تو سراغ ندارم. خدایا پناهم ده و مرا به خانه ام برگردان.» هنوز جملات آخر دعای مورچه تمام نشده بود که برگ کوچکی به طرف سنگ روانه شد. مانند قایقی در پی مسافر به سنگ چسبید و توقف کرد. مورچه سوار شد و برگ حرکت کرد. برگ بعد از پیمودن رودخانه کنار سنگی در طرف خشکی ایستاد. مورچه از روی برگ پیاده شد و برگ به مسیرش ادامه داد.
لغزش شن های زیر پایش را حس کرد. رنگ لباس هایشان خاکی بود. همراه همرزم هایش در حال عقب نشینی تاک تیکی بودند. از شن زار به امید یافتن سرپناهی گذشتند. از کوه بلند کنار شن زار بالا رفتند، به پرتگاهی رسیدند. چند قدم بالاتر سنگ بزرگی قرار داشت که محل مناسبی برای پناه گرفتن بود. دشمنان با جیپ های صحرا نوردشان از شن زار رد شده و به دامنه کوه رسیدند. توقف کرده و آماده تیراندازی شدند. چند نفر از دوستانش به پشت سنگ بزرگ رسیدند.
دو گام بیشتر تا سنگ نداشت. تیری از کنار گوشش گذشت. صدای ناله هم رزم پشت سریش بلند شد. برگشت، دوستش را دید که چند تیر به او اصابت کرده ، در حالی که از درد به خود می پیچید، نقش بر زمین شد. به طرفش دوید تا به او کمک کند، اما تیرهایی که بی امان شلیک می شد، مانع رسیدنش شد. تیری به پایش برخورد کرد. تعادلش را از دست داد و از پرتگاه به پایین پرت شد. بند کوله پشتی اش به صخره ای نوک تیز گیر کرد. ناراحت بود که نتوانسته به دوستش کمک کند.
فرمانده دشمن از ماشینش پیاده شد و کلاش سربازش را گرفت و او را به رگبار بست. هر تیری که به سینه اش برخورد می کرد، صدای هولناکی در فضا می پیچید و خونی بود که به آسمان می ریخت. سینه اش از شدت درد شروع به سوختن کرد. آنقدر تیراندازی کرد تا یکی از تیرها بند کوله او را پاره کرد. جای سالمی در بدنش نمانده و مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. بدنش با ضرب از بالا به پایین پرت شد.
درد داشت. فرمانده دشمن مغرورانه بالای سرش آمد. پوزخندی زد. لگدی نصار پهلویش کرد. صدای شکستن استخوان های پهلویش در فضا پیچید. فرمانده کلتش را کشید. از او کمی فاصله گرفت و نشانه رفت.
مرد سفید پوشی بالای سرش آمد و پرسید:«درد داری؟» جواب داد:« بله، تمام بدنم درد می کنه.» مرد گفت:«من میتونم تو رو خوب کنم. یه کم صبر کن، الان شروع می کنم.» از پاهایش شروع به دست کشیدن کرد. دست های گرم و مهربانی داشت. همانطور که دست می کشید درد او کم می شد تا به سینه اش رسید. مرد پرسید:«هنوز درد داری؟» جواب داد:«شما کی هستی؟ دردم تموم شد.» تا آن زمان چنین حسی را تجربه نکرده بود. حس رهایی، آزادی. او از زندان تن آزاد شده بود.
ضعف تمام بدنش را گرفته بود. هر چه خرما خورد، فایده نداشت. لرز کرد. یاد عسل سیاه دانه ای که خورده بود، افتاد. سیاه دانه هایش دست و پا داشتند.
پی نوشت: خوردن همه حشرات حرام است مانند مار و موش و موش دو پا و جوجه تيغى و جيرجيرک و غير اينها از آنچه که قابل شمارش نيست.http://farsi.khamenei.ir/treatise-content?id=301#4332
گوشی همراهش زنگ خورد. دستش را زیر چادر برد و داخل کیفش را دست کشید. یکی یکی وسایلش را لمس کرد. بالاخره دستش به گوشی رسید. با عجله گوشی را بیرون آورد و جواب داد: «بله.» صدای گرم شوهرش بود.
-«زیارت کردی؟»
- «بله.»
- «زود بیا. همه منتظرتن.»
- «باشه. اومدم.»
نزدیک خروجی، میزی گذاشته بودند و بالای آن روی پرده ای بزرگ نوشته شده بود ثبت نام طرح اکرام ایتام. سال ها قبل که این طرح برای اولین بار کلید خورده بود آرزو داشت روزی بتواند در این طرح شرکت کند. جلو میز خشکش زد. پاهایش توان رفتن نداشت. چند نفر جلو میز ایستاده بودند و خانم مسئولِ ثبت نام، برایشان توضیح می داد و راهنماییشان می کرد تا بتوانند یتیم مورد نظرشان را انتخاب کنند. خانم روبه او کرد و گفت:«ببخشین میتونم کمکتون کنم.» جواب داد:«بله، منم میخوام تو این طرح شرکت کنم.» فرم ثبت نام را جلویش گذاشت و گفت :«این فرمو تکمیل کنین و یتیم مورد نظرتونو انتخاب کنین.»
نام و نام خانوادگی اش را نوشت که دوباره گوشی اش زنگ خورد. گوشی را جواب داد. همه منتظرش بودند. برادر شوهرش باید به شرکت می رفت. نمی توانست بیش از این منتظرشان بگذارد. دستپاچه شده بود. گفت:«خانم ببخشین من وقت ندارم کسی رو انتخاب کنم.» خیلی دوست داشت یتیم را خودش انتخاب کند؛ اما باید می رفت. خانم جواب داد:«شما مبلغ مورد نظرتونو که نباید کمتر از ده هزار تومن در ماه باشه بنویسین و گزینه «انتخاب یتیم به عهده کمیته »رو انتخاب کنین و امضا بزنین بقیه شو پر نکنین هر چند لازمه؛ اما اشکال نداره. » سریع فرم را پر کرد و به طرف ماشین حرکت کرد…
اولین روز عید نوروز بود. یاد یتیم نوازی امام علی علیه السلام و اهل بیتش افتاد. آیه «و یطعمون الطعام علی حبّه مسکینا و یتیما و اسیرا» را زمزمه کرد. کارت عابر بانکش را برداشت و ماهانه پسرش -همان یتیم منتخب کمیته- را به نیت عیدی اهل بیت علیهم السلام به حساب ریخت. عصر آن روز به خانه پدر شوهرش رفت. دو برابر پولی که به حساب آن یتیم ریخته بود، به او عیدی دادند.