راه نجات
خانه اش را گم کرده بود. روی سنگ بلندی رفت تا دور و برش را ببیند شاید اثری از خانواده اش بیابد. سنگ وسط رودخانه خشکی قرار داشت. ناگهان آب، درون رودخانه جاری شد. به بالاترین نقطه سنگ رفت. وقتی جریان آب آرام شد، دور تا دور سنگ را بررسی کرد شاید راه نجاتی پیدا کند. هنگامی که مطمئن شد هیچ راهی وجود ندارد، دستانش را به دعا بلند کرد. ملتمسانه و با صدایی لرزان گفت:«خدایا من مورچه ای ناچیزم. هر چه دارم به اذن و خواست تو دارم. تو یار و پناه درماندگانی. در پی یافتن راه خانه ام بودم که وسط رودخانه گرفتار شدم. پناهی جز درگاه تو سراغ ندارم. خدایا پناهم ده و مرا به خانه ام برگردان.» هنوز جملات آخر دعای مورچه تمام نشده بود که برگ کوچکی به طرف سنگ روانه شد. مانند قایقی در پی مسافر به سنگ چسبید و توقف کرد. مورچه سوار شد و برگ حرکت کرد. برگ بعد از پیمودن رودخانه کنار سنگی در طرف خشکی ایستاد. مورچه از روی برگ پیاده شد و برگ به مسیرش ادامه داد.