دشمن آشکار
05 فروردین 1397
از خوشحالی داشت بال در می آورد. جعبه شیرینی را کف دستش گرفت؛ جواب آزمایش را روی آن گذاشت. زنگ خانه را فشار داد. خانمش در را باز کرد. جعبه را از دست او گرفت و جواب آزمایش را خواند. آن را روی سینه اش چسباند و گفت:«الحمدلله» بعد از ده سال خداوند به آن ها فرزندی عطا کرده بود. در جعبه را باز کرد. اول به شوهرش تعارف کرد. بعد گفت:«می خوام برا هر سال تنهاییمون یه شیرینی بخورم تا تلخیش به کامم شیرین بشه.» یکی، دو تا، سه تا … دستش به طرف پنجمین شیرینی رفت که ندایی به گوشش رسید:« ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین.»