حس رهایی
لغزش شن های زیر پایش را حس کرد. رنگ لباس هایشان خاکی بود. همراه همرزم هایش در حال عقب نشینی تاک تیکی بودند. از شن زار به امید یافتن سرپناهی گذشتند. از کوه بلند کنار شن زار بالا رفتند، به پرتگاهی رسیدند. چند قدم بالاتر سنگ بزرگی قرار داشت که محل مناسبی برای پناه گرفتن بود. دشمنان با جیپ های صحرا نوردشان از شن زار رد شده و به دامنه کوه رسیدند. توقف کرده و آماده تیراندازی شدند. چند نفر از دوستانش به پشت سنگ بزرگ رسیدند.
دو گام بیشتر تا سنگ نداشت. تیری از کنار گوشش گذشت. صدای ناله هم رزم پشت سریش بلند شد. برگشت، دوستش را دید که چند تیر به او اصابت کرده ، در حالی که از درد به خود می پیچید، نقش بر زمین شد. به طرفش دوید تا به او کمک کند، اما تیرهایی که بی امان شلیک می شد، مانع رسیدنش شد. تیری به پایش برخورد کرد. تعادلش را از دست داد و از پرتگاه به پایین پرت شد. بند کوله پشتی اش به صخره ای نوک تیز گیر کرد. ناراحت بود که نتوانسته به دوستش کمک کند.
فرمانده دشمن از ماشینش پیاده شد و کلاش سربازش را گرفت و او را به رگبار بست. هر تیری که به سینه اش برخورد می کرد، صدای هولناکی در فضا می پیچید و خونی بود که به آسمان می ریخت. سینه اش از شدت درد شروع به سوختن کرد. آنقدر تیراندازی کرد تا یکی از تیرها بند کوله او را پاره کرد. جای سالمی در بدنش نمانده و مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. بدنش با ضرب از بالا به پایین پرت شد.
درد داشت. فرمانده دشمن مغرورانه بالای سرش آمد. پوزخندی زد. لگدی نصار پهلویش کرد. صدای شکستن استخوان های پهلویش در فضا پیچید. فرمانده کلتش را کشید. از او کمی فاصله گرفت و نشانه رفت.
مرد سفید پوشی بالای سرش آمد و پرسید:«درد داری؟» جواب داد:« بله، تمام بدنم درد می کنه.» مرد گفت:«من میتونم تو رو خوب کنم. یه کم صبر کن، الان شروع می کنم.» از پاهایش شروع به دست کشیدن کرد. دست های گرم و مهربانی داشت. همانطور که دست می کشید درد او کم می شد تا به سینه اش رسید. مرد پرسید:«هنوز درد داری؟» جواب داد:«شما کی هستی؟ دردم تموم شد.» تا آن زمان چنین حسی را تجربه نکرده بود. حس رهایی، آزادی. او از زندان تن آزاد شده بود.