از بازرسی بدنی با سلام و صلوات گذشت. به در ورودی صحن رسید. پاهایش شروع به لرزیدن کرد. اولین دفعه بود که اسطوره عدل و ایمان را مقابلش می دید. سر تعظیم فرود آورد. روحانی همراهش، کتاب دعایی را باز کرد و گفت:«اذن دخول می خونم شمام تکرار کن.» بعد از او زمزمه کرد. آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. اجازه ورود گرفت و داخل شد. همه مشغول عبادت و دعا و راز و نیاز بودند. خودش را به ضریح رساند و همچون فرزندی که پدرش را در آغوش می گیرد؛ او را در آغوش گرفت. دیگر بینشان هیچ مانعی نبود.
لودر را روشن کرد و گاز داد؛ هنوز یک متر جلو نرفته بود که ماشین خاموش شد. از ماشین پیاده شد، کاپوت ماشین را بالا زد و تمام قسمت های آن را چک کرد، هیچ مشکلی نداشت. عقربه گازوئیل هم روی پر قرار داشت. دوباره استارت زد. ماشین روشن شد؛ امّا تا خواست حرکت کند، خاموش شد. برای چندمین دفعه استارت زد، ماشین روشن شد. دنده عقب گذاشت، حرکت کرد؛ امّا تا خواست رو به جلو بیاید، خاموش شد. مردی به دیوار کنار جاده تکیه کرده بود و تماشا می کرد. جلو آمد و گفت:«آقا نمیدونم شما خبر دارین یا نه. اینجا که شما می خواین خراب کنین، امامزاده میر شمس الدین خاکه. شما اجازه ندارین و نمیتونین برا ساختن جاده مرقدشو خراب کنین.» راننده که خسته شده بود، هاج و واج به مرد نگاه می کرد. لودرش را روشن کرد و به شهرداری رفت.
سگ کنارش ایستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. گاهی پاچه شلوارش را می گرفت و تکان می داد. صدای پارس سگ داخل سرش می پیچید و مثل چکش روی مغزش فرود می آمد. گوش هایش را گرفت؛ امّا سگ پاچه شلوار او را گرفته بود و رها نمی کرد. هر چه پایش را تکان داد، فایده نداشت. دو دستی و محکم سگ را گرفت و بلند کرد. روی پل رفت و او را از بالا به پایین پرت کرد. خیالش راحت شد. به دیوار پل تکیه کرد و نشست. بعد از مدتی پلیس به طرفش آمد و گفت:«آقا حالتون خوبه؟»
-بله، چطور مگه؟
-دختر بچه ای که از بالای پل پرت کردید، بچه خودتونه؟
-دختر بچه؟ کدوم بچه؟
-شما باید با ما بیایید.
نگاهی به دست بند دور دست هایش انداخت. سوار ماشین پلیس شد. روی صندلی که نشست، یادش آمد یکی دو ساعت قبل شیشه مصرف کرده بود.
هیچ درآمدی نداشت. به جهاد کشاورزی رفت. برای خریدن مرغ تخم گذار وام گرفت. طویله کنار حیاط را تمییز کرد و مرغ ها را آنجا جایشان داد. در مدت یک سال درآمد خوبی برایش داشت. اوضاع زندگی داشت به سامان می شد. همسایه ها نیز به پرورش مرغ تخم گذار رو آوردند. تولید تخم مرغشان به حدی رسید که نه تنها می توانستند تخم مرغ شهر خودشان را تأمین کنند؛ بلکه شهرهای دیگر را هم تأمین می کردند.
چند سال گذشت. از مسئولان خواستند شرایط صادرات را برایشان فراهم کنند. چند ماه از درخواستشان نگذشته بود که آنفولانزای مرغی وارد شهرشان شد. برای پیشگیری بسیاری از مرغ هایشان را معدوم کردند. ناگهان میزان تولید تخم مرغ بسیار کم شد. به طوری که دیگر قادر به تأمین نیاز خودشان هم نبودند.
قیمت تخم مرغ سر به فلک کشید. مسئولان برای کنترل بازار به واردات متوسل شدند. دوباره اوضاع زندگیش مثل قبل شد با این تفاوت که حالا قسط های وام جهاد کشاورزی هم به مخارجش اضافه شده بود.
به تاخت نزدیک و از اسب پیاده شد. هراسان بود. خبر محاصره و غافلگیر شدن علی بن محمد علیه السلام را توسط سربازان حکومتی آورده بود. مردم فین چوب دستی هایشان را برداشتند و فوری حرکت کردند. وقتی رسیدند، چیزی جز هفتاد نفر از یاران حضرت را که در خونشان غلتیده بودند، نیافتند. دنبال علی بن محمد باقر علیه السلام گشتند تا بالاخره جسد بی سر او را یافتند. قلب هایشان به درد آمد. جسد امامزاده را داخل فرش نفیسی پیچیدند و برای غسل و تدفین به طرف چشمه بردند. از عمق وجود لا اله الا الله گفتند و چوب ها را روی هوا چرخاندند و فریاد خونخواهی برآوردند.