پل
13 فروردین 1397
سگ کنارش ایستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. گاهی پاچه شلوارش را می گرفت و تکان می داد. صدای پارس سگ داخل سرش می پیچید و مثل چکش روی مغزش فرود می آمد. گوش هایش را گرفت؛ امّا سگ پاچه شلوار او را گرفته بود و رها نمی کرد. هر چه پایش را تکان داد، فایده نداشت. دو دستی و محکم سگ را گرفت و بلند کرد. روی پل رفت و او را از بالا به پایین پرت کرد. خیالش راحت شد. به دیوار پل تکیه کرد و نشست. بعد از مدتی پلیس به طرفش آمد و گفت:«آقا حالتون خوبه؟»
-بله، چطور مگه؟
-دختر بچه ای که از بالای پل پرت کردید، بچه خودتونه؟
-دختر بچه؟ کدوم بچه؟
-شما باید با ما بیایید.
نگاهی به دست بند دور دست هایش انداخت. سوار ماشین پلیس شد. روی صندلی که نشست، یادش آمد یکی دو ساعت قبل شیشه مصرف کرده بود.