شانه و مادر
03 اسفند 1396
شانه را آوردم که به مادرم بدهم تا موهایم را شانه کند. هنوز نیمی از موهایم را شانه نکرده بود که کتفش درد گرفت. بغض کرد و شانه را به دستم داد. گفت: «تا کی من موهاتو شونه کنم؟ بگیر، خودت شونه کن.»
سرش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. جلویش نشستم. سرش را با دو دستم در آغوش گرفتم. هر چه با شوخی و خنده تلاش کردم سرش را از روی پایش بلند کنم؛ مانع شد.
پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ اصلا دیگه نمی خوام موهامو شونه کنی.»
گفت: «نه دخترم. گریه ام به خاطر این نیست. من که به دیوار نخوردم. من که از یه مرد کتک نخوردم؛ فقط توانم کم شده، موقع شونه کردن موهات کتفم درد می گیره . بمیرم برا خانمی که بعد از اون روز دیگه نتونست موهای دخترشو شونه کنه.»