سعید و روسری ساره
همه بچه ها قبول کردند، قایم باشک بازی کنند. قرار شد همه قایم شوند و سعید چشم بگذارد. سعید ناشنوا بود. ساره به او یاد داده بود با انگشتانش تا 10 بشمرد. ساره با روسریش چشمهای سعید را محکم بست. کوچه پهن نبود ؛ اما جای پنهان شدن زیاد داشت. سعید در پناه یک دیوار ال مانند چشم گذاشت و انگشتانش را یکی یکی از مشت گره شده اش باز می کرد و با صدای گنگی بلند می شمرد: 1، 2 و … ساره، محمود، حامد، محمد، زهرا و هدی وسط کوچه ایستاده بودند و به جاهایی که برای قایم شدن بود نگاه می کردند. بچه ها به طرف محل های اختفا دویدند. سعید به عدد 6 رسید. بچه ها هنوز زیاد از همدیگر دور نشده بودند که ناگهان موشکی وسطشان منفجر شد. سعید آخرین انگشتش را باز کرد. رویش را برگرداند. روسری ساره را از روی چشمش باز کرد. تکه های گوشت بدن بچه ها به دیوار قاب شده بود. فقط سعید مانده بود و روسری ساره.
بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!