روز مادر
لباس های مادر را آماده کرد و منتظر نشست تا عمویش بیاید و آن ها را برای مادر به بیمارستان ببرد. با صدای تلفن از جا پرید. یک آن خشکش زد. بغض گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. مادر دیگر به لباس نیاز نداشت، به کما رفته بود. پدر به خانه برگشت. دختر اشکش بند نمی آمد. صدای هق هق گریه هایش که سعی می کرد آنها را فرو بخورد، دل هر شنونده ای را کباب می کرد. مادر کجاست تا او را آرام کند. پدر نمی دانست چطور نازش را بکشد. چطور قربان صدقه اش برود. نبود همسرش و صدای گریه های بی پایان دخترش امانش را برید.چطور او را آرام کند. دختر بالش را پناه صورت کرده بود و با صدای بلند گریه می کرد. پدر به طرفش آمد. بالای سرش ایستاد و با صدای بلند گفت: «مگه چی شده؟ مادرت که نمرده.» صورت پدر برافروخته بود و لحن صدایش پر از تشویش. بالش خیس شده بود. آهسته آهسته خواب او را به دنیای خود برد تا شاید اندکی از دنیای بی مادری دورش کند. مادر هیچ گاه از خواب بیدار نشد.