از ماست که بر ماست
ترقه های زیادی آماده کرده بود تا با بیژن در خیابان بین مردم بزند. از ترس زن ها و جیغ کشیدنشان با تمام وجود لذت می بردند. تمام فکر و ذکرشان شده بود ترقه و شنیدن صدای جیغ.
ترک موتور بیژن نشست. اولین ترقه را آماده زدن کرد. نزدیک پیچ کوچه چند زن مشغول حرف زدن دور هم ایستاده بودند. بیژن گفت: «حمید، الان وقتشه؛ بزن» ترقه را پرتاب کرد. با صدای بلند خندیدند. بیژن گاز موتور را تا آخر گرفت و سریع از معرکه دور شدند. حمید سرش را برگرداند. چیزی وسط کوچه روی زمین دور خودش می غلتید و زنی شبیه خواهرش شیون کشان صورتش را چنگ می زد. حمید به بیژن گفت: «منو برسون خونه مون.» بیژن نیم نگاهی به پشت سر انداخت و گفت: «چیه؟ کم آوردی؟ زود جا زدی؟ نمی خوای بقیه ترقه ها رو بترکونی؟» حمید گفت: «بیژن انگار متوجه نشدی؟ اونجا یه اتفاقی افتاد؟ نمیدونم چه گندی زدیم. جرأت برگشتن به اونجا رو هم نداریم. برا امروز دیگه بسه. تا آبا از آسیاب نیافتاده نباید اونجا آفتابی بشیم.»
روی تخت دراز کشید. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت. چند دقیقه ساکت بود. دستش بی حس شد و گوشی افتاد. صدای جیغ های زنانه دور سرش می چرخید. دختر 3ساله خواهرش وسط کوچه روی زمین می غلتید و دیگر هیچ جا را نمی دید.