29 اسفند 1396
در گلفروشی را باز کرد. هوای خنک و مرطوب گلفروشی صورتش را نوازش داد و ذهنش را به سال اول ازدواجش برد. اولین روز زن زندگی مشترکشان را تجربه می کردند. -«عزیزم چی دوست داری برات بگیرم؟» نگاهی به دور تا دور گلفروشی انداخت. انگار دنبال گل خاصی می گشت. بالاخره… بیشتر »
3 نظر
16 اسفند 1396
لباس های مادر را آماده کرد و منتظر نشست تا عمویش بیاید و آن ها را برای مادر به بیمارستان ببرد. با صدای تلفن از جا پرید. یک آن خشکش زد. بغض گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. مادر دیگر به لباس نیاز نداشت، به کما رفته بود. پدر به خانه برگشت. دختر اشکش… بیشتر »