طلوعی همراه غروب
در گلفروشی را باز کرد. هوای خنک و مرطوب گلفروشی صورتش را نوازش داد و ذهنش را به سال اول ازدواجش برد. اولین روز زن زندگی مشترکشان را تجربه می کردند.
-«عزیزم چی دوست داری برات بگیرم؟»
نگاهی به دور تا دور گلفروشی انداخت. انگار دنبال گل خاصی می گشت. بالاخره نگاهش روی نقطه ای ثابت شد. با انگشت به طرف ظرف رز آبی اشاره کرد و گفت:«من عاشق این گلم. امروز سال اوله که روز زن کنارتم. برام یکیشو بخر.»
یک رز آبی از داخل ظرف گل ها برداشت و به گلفروش داد و گفت:«خیلی قشنگ می خوام برام تزئینش کنی و بپیچی.»
در گلفروشی را بست. تمام طراوت و شادی و نشاط از پشت در به او خیره شده بود. رز را روی صندلی شاگرد گذاشت. می خواست آن را تا پژمرده نشده به خانمش برساند. از ماشین پیاده شد. شاخه گل را بغل کرد و جلو رفت. با هر قدمی که برمی داشت بغضی راه تنفسش را می بست و پاهایش سست می شد. دستش را دراز کرد. گل را مقابلش گرفت، به سنگ قبر نگاه کرد و گفت:«سلام عزیزم. اینم یه رز آبی برا اولین سالی که مادر شدی.» بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد.