لودر را روشن کرد و گاز داد؛ هنوز یک متر جلو نرفته بود که ماشین خاموش شد. از ماشین پیاده شد، کاپوت ماشین را بالا زد و تمام قسمت های آن را چک کرد، هیچ مشکلی نداشت. عقربه گازوئیل هم روی پر قرار داشت. دوباره استارت زد. ماشین روشن شد؛ امّا تا خواست حرکت کند، خاموش شد. برای چندمین دفعه استارت زد، ماشین روشن شد. دنده عقب گذاشت، حرکت کرد؛ امّا تا خواست رو به جلو بیاید، خاموش شد. مردی به دیوار کنار جاده تکیه کرده بود و تماشا می کرد. جلو آمد و گفت:«آقا نمیدونم شما خبر دارین یا نه. اینجا که شما می خواین خراب کنین، امامزاده میر شمس الدین خاکه. شما اجازه ندارین و نمیتونین برا ساختن جاده مرقدشو خراب کنین.» راننده که خسته شده بود، هاج و واج به مرد نگاه می کرد. لودرش را روشن کرد و به شهرداری رفت.
سگ کنارش ایستاده بود و بی وقفه پارس می کرد. گاهی پاچه شلوارش را می گرفت و تکان می داد. صدای پارس سگ داخل سرش می پیچید و مثل چکش روی مغزش فرود می آمد. گوش هایش را گرفت؛ امّا سگ پاچه شلوار او را گرفته بود و رها نمی کرد. هر چه پایش را تکان داد، فایده نداشت. دو دستی و محکم سگ را گرفت و بلند کرد. روی پل رفت و او را از بالا به پایین پرت کرد. خیالش راحت شد. به دیوار پل تکیه کرد و نشست. بعد از مدتی پلیس به طرفش آمد و گفت:«آقا حالتون خوبه؟»
-بله، چطور مگه؟
-دختر بچه ای که از بالای پل پرت کردید، بچه خودتونه؟
-دختر بچه؟ کدوم بچه؟
-شما باید با ما بیایید.
نگاهی به دست بند دور دست هایش انداخت. سوار ماشین پلیس شد. روی صندلی که نشست، یادش آمد یکی دو ساعت قبل شیشه مصرف کرده بود.
هیچ درآمدی نداشت. به جهاد کشاورزی رفت. برای خریدن مرغ تخم گذار وام گرفت. طویله کنار حیاط را تمییز کرد و مرغ ها را آنجا جایشان داد. در مدت یک سال درآمد خوبی برایش داشت. اوضاع زندگی داشت به سامان می شد. همسایه ها نیز به پرورش مرغ تخم گذار رو آوردند. تولید تخم مرغشان به حدی رسید که نه تنها می توانستند تخم مرغ شهر خودشان را تأمین کنند؛ بلکه شهرهای دیگر را هم تأمین می کردند.
چند سال گذشت. از مسئولان خواستند شرایط صادرات را برایشان فراهم کنند. چند ماه از درخواستشان نگذشته بود که آنفولانزای مرغی وارد شهرشان شد. برای پیشگیری بسیاری از مرغ هایشان را معدوم کردند. ناگهان میزان تولید تخم مرغ بسیار کم شد. به طوری که دیگر قادر به تأمین نیاز خودشان هم نبودند.
قیمت تخم مرغ سر به فلک کشید. مسئولان برای کنترل بازار به واردات متوسل شدند. دوباره اوضاع زندگیش مثل قبل شد با این تفاوت که حالا قسط های وام جهاد کشاورزی هم به مخارجش اضافه شده بود.
به تاخت نزدیک و از اسب پیاده شد. هراسان بود. خبر محاصره و غافلگیر شدن علی بن محمد علیه السلام را توسط سربازان حکومتی آورده بود. مردم فین چوب دستی هایشان را برداشتند و فوری حرکت کردند. وقتی رسیدند، چیزی جز هفتاد نفر از یاران حضرت را که در خونشان غلتیده بودند، نیافتند. دنبال علی بن محمد باقر علیه السلام گشتند تا بالاخره جسد بی سر او را یافتند. قلب هایشان به درد آمد. جسد امامزاده را داخل فرش نفیسی پیچیدند و برای غسل و تدفین به طرف چشمه بردند. از عمق وجود لا اله الا الله گفتند و چوب ها را روی هوا چرخاندند و فریاد خونخواهی برآوردند.
معلم موضوع انشاء را روی تخته نوشت و گفت:«بچه ها می خوام امروز انشاتونو سر کلاس بنویسین. بعد یه نفر رو صدا میزنم بیاد پای تخته انشاشو بخونه.»
یکی از دانش آموزان انشایش را زودتر از بقیه تمام کرد و دستش را بالا گرفت و گفت:«خانم اجازه من میتونم بیام انشامو بخونم.» معلم سری به نشانه تأیید تکان داد و او پای تخته رفت. صدایی صاف کرد. بسم الله الرّحمن الرّحیم گفت و شروع کرد.
موضوع انشاء: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟
من می خواهم یک خانم خانه دار با چهار- پنج تا بچه قد و نیم قد باشم. هر روز صبح و شب با بچه هایم برای امام زمان صدقه بیاندازیم و برای ظهورش دعا کنیم و دعای فرج و سلامتی بخوانیم. وقتی شوهرم می خواهد سر کار برود همه بدرقه اش کنیم و برای موفقیت و سلامتی اش دعا کنیم. برای بچه هایم شیرینی و غذا بپزم. همه مواد غذایی مثل مربا، ترشی و … را خودم درست کنم. لباس های همه را بشویم. خانه را جارو بزنم و گردگیری کنم. برای فرزندان بزرگترم معلم سرخانه باشم و در درس ها کمکشان کنم. برای بچه های کوچکترم همبازی باشم. قرآن خواندن را یادشان بدهم و آیه الکرسی اولین آیه باشد که حفظ می کنند تا خدا در پناه آن حافظشان باشد. شوهرم وقتی به خانه می آید همه با هم به استقبالش برویم. با کمک بچه ها دست و پاهایش را بشوییم و ماساژ دهیم تا خستگی کار از تنش بیرون برود.
شغل خانه داری خیلی پر خیر و برکت است. اگر خانم ها متوجه این نکته بشوند، دیگر از خانه بیرون نمی روند. دنبال کار نمی گردند. صبح تا شب در خیابان ها پرسه نمی زنند. به فکر خریدهای غیر ضرور، آرایش، مدل مو، کاشت ناخن و … نمی افتند؛ شوهرانشان زیر بار قسط و قرض نمی روند یا مجبور نمی شوند برای پرداخت هزینه های آن ها حقوق کارگرانشان را عقب بیاندازند و ندهند و با هزار عنوان دیگر لقمه حرام برای اهل و عیالشان ببرند.
سکوت عمیقی کلاس را فراگرفته بود. همه حتی خانم معلم گوش شده بودند که ناگهان صدای زنگ تفریح قلب سکوت را شکست.