خسته و کوفته از سر کار برگشتم. شهاب داخل اتاقش با تبلت بازی میکرد. مادرش داخل آشپزخانه مشغول بود. از خستگی و خوابآلودگی دیگر توان نداشتم. نتوانستم تا آماده شدن شام بیدار بنشینم. به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای خانمم از آشپزخانه آمد که میگفت:«عزیزم خوابت نبرد. الان غذا حاضر میشود.» پلکهایم سنگین و بسته شد.
چند دقیقه نگذشته بود که جسم سردی را روی گلویم حس کردم. ناخودآگاه چشمانم باز شد.شهاب در غفلت مادرش، کاردی را از آشپزخانه برداشته و روی گلویم فشار میداد. دستش را محکم گرفتم. داد زدم:«بچه چه کار میکنی؟» چشمهای شهاب مثل جنزدهها، گرد و بیروح شده بود. لکنت زبان گرفت. نمیتوانست حرف بزند. بغض کرد. خانمم سراسیمه وارد اتاق شد. پرسید:«چی شده؟» من که حسابی گیج شده بودم گفتم:«نمیدانم از آقازادتون بپرس.» شهاب زیر گریه زد. خودش را در آغوش مادرش انداخت و بریده بریده گفت:«ما…مان…من…که…کاری…نکردم.»آن شب را با استرس صبح کردم. الان چند شب است، خواب ندارم. مدام به این فکر میکنم، چه کار اشتباهی انجام دادم که باید شاهد چنین اتفاقی باشم. آقای دکتر، شهاب را آوردهام. الان بیرون اتاق نشسته است. شاید شما متوجه علت کارش بشوید.
کلید را داخل در چرخاندم. مهدیه زودتر از من در را باز کرد. سلام کردم و گفتم:«خانم جان چی شده پشت در کمین کردی؟» مهدیه همانطور که گوشه لبش را میجوید؛ سلام کرد و گفت:«نه عزیزم، امروز آنقدر استرس داشتم که نتوانستم هیچ کاری انجام بدهم. منتظرتون بودم تا از نتیجه کار باخبر بشوم. شهاب کجاست؟» دست مهدیه را گرفتم و به طرف مبل دو نفره داخل پذیرایی رفتم. روی مبل نشستم و او هم کنارم نشست. صدایم را صاف کردم و گفتم:«به پیشنهاد آقای مشاور شهاب را برای چند ساعت سپردم به مهد کودک تا با بچهها بازی کند.» دستش را کمی فشار دادم و گفتم:«حق با شما بود. من نباید برای پسرمان تبلت میخریدم یا حداقل باید روی میزان وقتی که با تبلت میگذراند یا بازیهاش، نظارت میکردیم.» آقای مشاور گفت:«شهاب یک بازی جدید روی تبلتش ریخته و آن را هزاران ساعت و بارها و بارها بازی کرده است. در این بازی آدمهای مختلف (زن و مرد) را با شیوههای گوناگون میکشد. تا حدی این بازی روی روح و روانش تأثیر گذاشته و ازش لذت برده که دوست داشته تو عالم واقعی تجربهاش کند.»
کاغذ و مداد را برداشت. در کابینتها را یکی یکی باز کرد و چیزهایی نوشت. بعد از برانداز کردن کابینتها، سراغ یخچال و فریزر رفت. در آنها را باز کرد. تمام طبقات را کنجکاوانه نگاه کرد. درشان را بست. برگه کاغذ را روی در یخچال گذاشت و با مداد چیزهایی رویش نوشت. از نوشتن خسته نمیشد. انباری روبروی اتاق خواب قرار داشت. در آن را باز کرد. کاغذ را روی جعبه ای گذاشت. روی بدنه همه جعبهها محتویات داخلشان یادداشت شده بود. با مداد یکی یکی آنها را علامت زد و نکاتی را یادداشت کرد. گوشی تلفن را برداشت. کاغذ را جلوش گذاشت.به چند جا زنگ زد و قیمت لوازم لیست شده را پرسید. سر و صورت و لباس هایش حسابی خاکی شده بودند. به حمام رفت. دوش گرفت و لباسش را عوض کرد.
رضا به خانه برگشت و بعد از صرف نهار روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. زینت هم مشغول شستن ظرفها شد. آشپزخانه را جمع و جور کرد. دو لیوان شربت ریخت. سینی شربتها را روی میز جلو رضا گذاشت و گفت:«رضا جان، می شود تلویزیون را خاموش کنی؟حرف مهمی باهات دارم.»رضا لبخندی زد و گفت:«بله عزیزم. حتماً.» زینت برگه را از روی اپن برداشت و کنار رضا نشست و گفت:«عزیزم الان دقیقاً یکسال از مستقل شدنمان می گذرد. دیدم شما مشغله ات زیاد است. شاید نرسی خمس اموالمان را حساب کنی. برای همین خودم دست به کار شدم و هر چی از خورد و خوراک سالمان اضافه آمده را حساب کردم و وسایل استفاده نشده را لیست کردم و قیمتشان را پرسیدم. از حقوق شما چیزی از مخارج سالمان اضافه آمده؟»
-«نه عزیزم همه اش خرج خورد و خوراک و قسط و قرضهای مراسم عروسیمان شد.»
-«خب با این حساب خمس سالمان حدود صد هزار تومان می شود. اگه موافق باشی برویم دفتر مرجع تقلیدمان و بپردازیم.»
-«خانم جان. الان پول ندارم.»
-«اشکال ندارد.مسئول دفتر مقدار خمس مان را به ما قرض می دهد بعد ما به ایشان می پردازیم و هر وقت حقوق گرفتی قرضمان را ادا می کنیم. خودت که باید بهتر از من بدانی که تا خمس مالمان را نپردازیم اجازه تصرف در آن ها را نداریم. تازه بعد از پرداخت، خدا پنج برابرش را به ما برمیگرداند.»
رضا پیشانی زینت را بوسید و گفت:«خدایا شکرت که همسرم در راه بندگیت کمکم میکند.»
پ.ن: http://yon.ir/n6HJG
خدا خدا میکرد حرف دوستانش درست نباشد. دستش را با تردید روی دستگیره در گذاشت. قلبش تند و با قدرت میتپید. انگار میخواست از سینهاش بیرون بیاید. نفس عمیقی کشید. دستگیره را رو به پایین فشار داد. سلام کرد و داخل اتاق شد. روبروی در، خانم مدیر با رژ غلیظ همیشگی و موهایی که روی شانهاش ریخته، پشت میز نشسته بود. به محض اینکه او را دید اخمهایش را در هم برد. بدون اینکه جواب سلامش را بدهد با لحنی تمسخرآمیز گفت:«خانم مقدسی انگار از بخشنامه جدید خبر ندارید؟» مینا آب دهانش را به سختی فرو داد، دستهایش را پشت سرش به هم قلاب کرد تا مدیر، متوجه لرزش آنها نشود. امّا نتوانست جلو لرزش صدایش را بگیرد و با صدایی لرزان پرسید:«چه بخشنامهای؟» خانم مدیر رو به آقای معاون که سمت راست او پشت میز دیگری نشسته بود، گفت:«بخشنامه را بده خانم، مطالعه کنند.» آقای معاون چشمهای ریزش را ریزتر کرد، دستی به سبیلش کشید و از داخل کشو کاغذی بیرون آورد و گفت:«بفرمایید خانم، اینم بخشنامه جدید.» مینا کاغذ را گرفت. روی صندلیِ کنار میز معاون نشست. آرنجهایش را روی ران پایش اهرم و صورتش را پشت بخشنامه پنهان کرد. تا نصف برگه را خوانده بود که خانم مدیر با حالت پرخاش گفت:«فکر کنم دیگر متوجه شدید که باید بین حجاب و علم آموزی یکی را انتخاب کنید.»
مینا علمی را که بخواهد مقابل حجاب بایستد، علم نمیدانست. او می خواست درس بخواند تا بتواند به کشورش خدمت کند؛ امّا میدانست علمی که با زیر پا گذاشتن اعتقادات و مذهب بدست بیاید نه تنها برای او که برای کشورش هم سودی نخواهد داشت. دستش را روی گیره روسریاش گذاشت. برای لحظهای لبخندی تصنعی روی لبان مدیر نشست و گفت:«انگار سر عقل آمدی دختر!؟» مینا گیره روسری را محکمتر کرد و گفت:«بله سر عقل آمدم. من هرگز اعتقاداتم، حجاب و عفت و پاکیام را برای یادگیری علم، زیر پا نمیگذارم. چنین مدرک علمی حتی اگر اعتبار جهانی داشته باشد برای من هیچ ارزش و اعتباری ندارد. این حجاب برای من از هر چیزی با ارزشتر است.»
خانم مدیر دندانهایش را روی هم سایید. با دست، در را نشان داد و فریاد زد:«برو بیرون. اینجا دیگر جایی برای تو نیست.» مینا با آرامش خاصی از اتاق بیرون رفت. در آستانه در ایستاد. رویش را به طرف مدیر کرد و گفت:«راستی خانم مدیر، یک نصیحت از من یادگاری داشته باشید. آدم عاقل هیچ وقت یک جواهر ارزشمند را کنار خیابان دور نمیاندازد تا هر کسی بتواند راحت آن را بردارد؛ جای جواهر داخل گاوصندوق است.» و بعد از اتاق بیرون آمد و در را بست.
با دوستانش قرار گذاشتند بعد از شام با هم به سینما بروند. شهاب و سهراب روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستند و با شاهین تماس گرفتند. شاهین با عجله آماده شد. سوئیچ ماشین پدرش را گرفت و از خانه بیرون رفت. سوار ماشین شد و به طرف ایستگاه حرکت کرد.
وقتی به طرف خیابان اصلی پیچید، دختری از کنار ماشینش گذشت. تمام برجستگیهای اندام او از زیر ساپورت و تاپش پیدا بود و مانتو جلو بازی که بر تن داشت با هر حرکت، پیام بیقید و بندی را به بیننده منتقل میکرد. با صورت عروسکی و موها و گردن عریان، انگار با زبان بیزبانی میخواست به همه بفهماند:«من متعلق به همه هستم.» شاهین با یک نظر شیفته دختر شد. چشم از او برنداشت و در اندیشه وصال او به قدری آشفته شد که فراموش کرد در حال رانندگی است. سهراب و شهاب با دیدن شاهین از روی نیمکت بلند شدند و دست تکان دادند. امّا شاهین، کامل به طرف دختر برگشته بود و در عالم دیگری سیر میکرد. بالاخره شاهین با صدای بوق ممتد اتوبوس که به طرف او میآمد، متوجه روبرو شد. توان تحلیل نداشت. پایش روی پدال گاز سرخورد. صدای روحانی محل درون گوشش طنین انداز شد:«غضّوا ابصارهم. آقا جان چشمانت را کنترل کن تا سرت سلامت باشد.» اتوبوس که میخواست در ایستگاه توقف کند، برخورد ملایمی با ماشین شاهین کرد. به خاطر سرعت بالا، شاهین از مسیر منحرف شد و با ماشین دیگری برخورد کرد. ضربه شدیدی به سرش وارد شد و از هوش رفت.
شاهین داخل بیمارستان به هوش آمد، سردرد داشت. پدر بالای سرش ایستاده بود. پرسید:«پسرم چی شد که به جای سینما آوردنت بیمارستان؟» شاهین از خجالت سرخ شد. چشمانش را بست و زیر لب گفت:«خدا به راه راست هدایتشون کند.» پدر با تعجب پرسید:«چه کسانی را؟» شاهین سکوت کرد. سهراب و شهاب که کمی آنطرفتر روی صندلی نشسته بودند با خنده گفتند:«بندگان خدا را.»
پی نوشت: خداوند در قرآن کریم می فرماید: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ …؛ به مردان مؤمن بگو دیده فرو نهند و پاکدامنی خود را حفظ کنند.» در آیه بعد خطاب به زنان می فرماید:«وَقُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَيَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ …. وَلَا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ مَا يُخْفِينَ مِنْ زِينَتِهِنَّ …؛ و به زنان با ايمان بگو چشمهاي خود را (از نگاه هوس آلود) فرو گيرند، و دامان خويش را حفظ كنند، و زينت خود را جز آن مقدار كه ظاهر است آشكار ننمايند، و (اطراف) روسريهاي خود را بر سينه خود افكنند (تا گردن و سينه با آن پوشانده شود) و زينت خود را آشكار نسازند … آنها هنگام راه رفتن پايهاي خود را به زمين نزنند تا زينت پنهانيشان دانسته شود. (و صداي خلخال كه بر پا دارند به گوش رسد).»(نور/30-31)
«غَضُّوا أَبْصَارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اَللَّهُ عَلَیْهِمْ؛ چشمان خود را بر آنچه خدا حرام کرده است می پوشانند.»(برگرفته از خطبه ی 193 نهج البلاغه)
-«سارا! این چیه به من میدی سر کنم؟ مگه من دلقکم؟»
-«خودت خواستی بیای جام جهانی. روی صندلی استادیوم بشینی و بازیکنای تیم ملی رو تشویق کنی. نخواستی؟»
-«خب آره. ولی…»
-«ولی نداره دیگه. مسئول گروهمون به هر کسی یه چیزی داد. اینم قسمت تو شد. »
-«پس خودت چی؟»
-«چون تو یه کم رو موهات حساس بودی اینو برات گرفتم. من که مشکلی ندارم. بدون لچک و کلاه و این مزخرفاتم راحتم. حالا سرت کن، می خوایم بریم لاوی هتل همه اونجا جمع شدند. رو صورتامونم پرچم ایران بکشیم.»
-«من که دوست ندارم صورتمو رنگ کنم. همون آرایش همیشگیم برام بسه.»
- «هر طور راحتی. کاراتو بکن. پایین دم در منتظرتم.»
سارا کلاه را روی تخت انداخت. موهایش را جمع کرد و روی کمرش انداخت. در حالی که در را باز می کرد گفت:«منتظرتم. زود بیا.» و از اتاق بیرون رفت.
ستاره جلو آینه ایستاده بود و آرایش می کرد. نگاهی به کلاه انداخت. زیر لب گفت:«آخه ما از ایران بلند شدیم اومدیم اینجا تا با این دلقک بازیا چی کار کنیم؟» مکثی کرد. دستش را از روی صورتش برداشت و با هیجان ادامه داد:«آهان! به بازیکنای فوتبالمون روحیه بدیم. یعنی اینطوری روحیه می گیرن؟» به طرف تخت رفت. کلاه را برداشت. موهایش را با کش بالا بست و داخل کلاه فرستاد. ترک های کلاه همرنگ پرچم ایران تنظیم شده و چهار طرف ترک ها هلالی شکل، مثل خرطوم فیل آویزان بود. قبلاً دلقک های سیرک را با این کلاه ها دیده بود. هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسد که او هم این کلاه را روی سرش بگذارد.
همه دم در هتل منتظر اتوبوس ایستاده بودند. هر کسی خودش را به شکلی درآورده بود. یکی روسری پرچم ایران سرش بود. دیگری تمام صورتش را سبز، سفید، قرمز کرده بود. خیلی ها لباس تیم ملی را پوشیده بودند. بعضی خانم ها خیلی راحت موهایشان را افشان کرده بودند. فقط بین این جمعیت خانم ستوده خیلی معمولی با لباس و مقنعه همیشگیش کنار شوهرش ایستاده بود.
ستاره به خانم ستوده نزدیک شد. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:«شما چرا مثل بقیه لباس تیم ملی نپوشیدین؟ و هیچ نمادی از پرچم ایران همراه ندارین؟» خانم ستوده که به کلاه ستاره خیره مانده بود. گفت:« کی گفته من نمادی از پرچم ایران همراه ندارم؟ اتفاقاً همشونو دارم.» ستاره با تعجب سر تا پای خانم ستوده را برانداز کرد و گفت:«کجاست؟ من که چیزی نمی بینم؟!» خانم ستوده با دستش مقنعه اش را گرفت و گفت:«همه اش همین جاست. رنگ سبز که نشان آبادانی و دین اسلامه، رنگ سفید که نشان صلح و آرامشه، رنگ قرمز که نشان پایداری و صلابت مردم مسلمان ایران در برابر متجاوزانه و حتی نشان کلمه الله که نشان دهنده هویت و آرمان های مردم ایرانه. همه اش همین جاست.» ستاره خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«چطوری؟ مگه میشه؟» خانم ستوده با لبخند همیشگی که روی لبانش بود جواب داد:«بله عزیزم. میشه.آبادانی و توسعه، صلح و آرامش،شهیدپروری و هویت مداری همه وقتی معنا پیدا می کنه که خانم ها با حجاب اسلامی در جامعه حاضر بشن. هر کشوری دچار تعارض و اختلاف و نابسامانی شده از بی بند و باری و بی حجابی خانم ها بوده. حالا اگه دوست داشتی اون کلاه دلقکا رو از سرت برداری من یه روسری تو کیفم دارم. میتونم بهت امانت بدم.» سارا بین جمعیت ستاره را دید. جلو آمد. دستش را گرفت و گفت:«بیا بریم. اتوبوس اومد.»
داخل ورزشگاه سارا و ستاره کنار هم نشسته بودند. بازیکن ها را با سوت و کف زدن تشویق می کردند. خانم ستوده چند ردیف جلوتر آرام نشسته بود. سرش پایین بود. ستاره به سارا گفت:«دو دقیقه میرم و برمی گردم.» ستاره کنار خانم ستوده نشست و پرسید:«خانمی چیکار می کنی؟» خانم ستوده در حالی که اشک داخل چشمانش حلقه زده بود. جواب داد:«دارم برای پیروزی تیم فوتبالمون و سرافرازی ایران عزیزمون دعا می کنم. همیشه کار آقایون تشویق بوده و خانم ها دعا می کردند و خوب هم جواب می داد؛ امّا حالا که خانم ها با این سر و وضع برا تشویق اومدن نمیدونم عاقبت به خیر میشیم یا نه؟» ستاره که از کلاه دلقکی و متلک های دیگران خسته شده بود، گفت:«خانم ستوده، میشه بریم تو دستشویی اون روسریتونو بهم بدین سر کنم؟» خانم ستوده خنده به لبانش برگشت و گفت:«بله. چرا نشه؟» ستاره با خواهش و التماس گفت:«فقط اگه ممکنه یه جوری بریم که سارا منو نبینه. می ترسم وقتی اون کلاه رو روی سرم نبینه، روسریمو از سرم بکشه.» ستاره آرایش هایش را پاک کرد. پرچم روی شانه اش را باز کرد. روسری را سر کرد و تا روی ابروهایش پایین کشید و همراه خانم ستوده مشغول خواندن دعا شدند. بازی که تمام شد؛ ستاره رو به خانم ستوده کرد و گفت:«مطمئنم اگه دعاهای شما و امثال شما نمی بود، هیچ وقت نتیجه بازی این نمی شد. دلقک شدن سود که نداره ضرر هم داره.» خانم ستوده گفت:«البته تلاش بازیکن ها نباید نادیده گرفته بشه. حالا بیا تا شلوغ نشده بریم سوار اتوبوس بشیم.» ستاره خنده ای کرد و گفت:«بله. صد البته.» مکثی کرد و ادامه داد:«به دوستام سپردم اگه خواهرمو دیدن و دنبالم می گشت، بهش بگن نگرانم نباشه تو اتوبوس منتظرشم.حالا میتونیم بریم.»