مگه من دلقکم؟
-«سارا! این چیه به من میدی سر کنم؟ مگه من دلقکم؟»
-«خودت خواستی بیای جام جهانی. روی صندلی استادیوم بشینی و بازیکنای تیم ملی رو تشویق کنی. نخواستی؟»
-«خب آره. ولی…»
-«ولی نداره دیگه. مسئول گروهمون به هر کسی یه چیزی داد. اینم قسمت تو شد. »
-«پس خودت چی؟»
-«چون تو یه کم رو موهات حساس بودی اینو برات گرفتم. من که مشکلی ندارم. بدون لچک و کلاه و این مزخرفاتم راحتم. حالا سرت کن، می خوایم بریم لاوی هتل همه اونجا جمع شدند. رو صورتامونم پرچم ایران بکشیم.»
-«من که دوست ندارم صورتمو رنگ کنم. همون آرایش همیشگیم برام بسه.»
- «هر طور راحتی. کاراتو بکن. پایین دم در منتظرتم.»
سارا کلاه را روی تخت انداخت. موهایش را جمع کرد و روی کمرش انداخت. در حالی که در را باز می کرد گفت:«منتظرتم. زود بیا.» و از اتاق بیرون رفت.
ستاره جلو آینه ایستاده بود و آرایش می کرد. نگاهی به کلاه انداخت. زیر لب گفت:«آخه ما از ایران بلند شدیم اومدیم اینجا تا با این دلقک بازیا چی کار کنیم؟» مکثی کرد. دستش را از روی صورتش برداشت و با هیجان ادامه داد:«آهان! به بازیکنای فوتبالمون روحیه بدیم. یعنی اینطوری روحیه می گیرن؟» به طرف تخت رفت. کلاه را برداشت. موهایش را با کش بالا بست و داخل کلاه فرستاد. ترک های کلاه همرنگ پرچم ایران تنظیم شده و چهار طرف ترک ها هلالی شکل، مثل خرطوم فیل آویزان بود. قبلاً دلقک های سیرک را با این کلاه ها دیده بود. هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسد که او هم این کلاه را روی سرش بگذارد.
همه دم در هتل منتظر اتوبوس ایستاده بودند. هر کسی خودش را به شکلی درآورده بود. یکی روسری پرچم ایران سرش بود. دیگری تمام صورتش را سبز، سفید، قرمز کرده بود. خیلی ها لباس تیم ملی را پوشیده بودند. بعضی خانم ها خیلی راحت موهایشان را افشان کرده بودند. فقط بین این جمعیت خانم ستوده خیلی معمولی با لباس و مقنعه همیشگیش کنار شوهرش ایستاده بود.
ستاره به خانم ستوده نزدیک شد. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:«شما چرا مثل بقیه لباس تیم ملی نپوشیدین؟ و هیچ نمادی از پرچم ایران همراه ندارین؟» خانم ستوده که به کلاه ستاره خیره مانده بود. گفت:« کی گفته من نمادی از پرچم ایران همراه ندارم؟ اتفاقاً همشونو دارم.» ستاره با تعجب سر تا پای خانم ستوده را برانداز کرد و گفت:«کجاست؟ من که چیزی نمی بینم؟!» خانم ستوده با دستش مقنعه اش را گرفت و گفت:«همه اش همین جاست. رنگ سبز که نشان آبادانی و دین اسلامه، رنگ سفید که نشان صلح و آرامشه، رنگ قرمز که نشان پایداری و صلابت مردم مسلمان ایران در برابر متجاوزانه و حتی نشان کلمه الله که نشان دهنده هویت و آرمان های مردم ایرانه. همه اش همین جاست.» ستاره خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«چطوری؟ مگه میشه؟» خانم ستوده با لبخند همیشگی که روی لبانش بود جواب داد:«بله عزیزم. میشه.آبادانی و توسعه، صلح و آرامش،شهیدپروری و هویت مداری همه وقتی معنا پیدا می کنه که خانم ها با حجاب اسلامی در جامعه حاضر بشن. هر کشوری دچار تعارض و اختلاف و نابسامانی شده از بی بند و باری و بی حجابی خانم ها بوده. حالا اگه دوست داشتی اون کلاه دلقکا رو از سرت برداری من یه روسری تو کیفم دارم. میتونم بهت امانت بدم.» سارا بین جمعیت ستاره را دید. جلو آمد. دستش را گرفت و گفت:«بیا بریم. اتوبوس اومد.»
داخل ورزشگاه سارا و ستاره کنار هم نشسته بودند. بازیکن ها را با سوت و کف زدن تشویق می کردند. خانم ستوده چند ردیف جلوتر آرام نشسته بود. سرش پایین بود. ستاره به سارا گفت:«دو دقیقه میرم و برمی گردم.» ستاره کنار خانم ستوده نشست و پرسید:«خانمی چیکار می کنی؟» خانم ستوده در حالی که اشک داخل چشمانش حلقه زده بود. جواب داد:«دارم برای پیروزی تیم فوتبالمون و سرافرازی ایران عزیزمون دعا می کنم. همیشه کار آقایون تشویق بوده و خانم ها دعا می کردند و خوب هم جواب می داد؛ امّا حالا که خانم ها با این سر و وضع برا تشویق اومدن نمیدونم عاقبت به خیر میشیم یا نه؟» ستاره که از کلاه دلقکی و متلک های دیگران خسته شده بود، گفت:«خانم ستوده، میشه بریم تو دستشویی اون روسریتونو بهم بدین سر کنم؟» خانم ستوده خنده به لبانش برگشت و گفت:«بله. چرا نشه؟» ستاره با خواهش و التماس گفت:«فقط اگه ممکنه یه جوری بریم که سارا منو نبینه. می ترسم وقتی اون کلاه رو روی سرم نبینه، روسریمو از سرم بکشه.» ستاره آرایش هایش را پاک کرد. پرچم روی شانه اش را باز کرد. روسری را سر کرد و تا روی ابروهایش پایین کشید و همراه خانم ستوده مشغول خواندن دعا شدند. بازی که تمام شد؛ ستاره رو به خانم ستوده کرد و گفت:«مطمئنم اگه دعاهای شما و امثال شما نمی بود، هیچ وقت نتیجه بازی این نمی شد. دلقک شدن سود که نداره ضرر هم داره.» خانم ستوده گفت:«البته تلاش بازیکن ها نباید نادیده گرفته بشه. حالا بیا تا شلوغ نشده بریم سوار اتوبوس بشیم.» ستاره خنده ای کرد و گفت:«بله. صد البته.» مکثی کرد و ادامه داد:«به دوستام سپردم اگه خواهرمو دیدن و دنبالم می گشت، بهش بگن نگرانم نباشه تو اتوبوس منتظرشم.حالا میتونیم بریم.»