05 فروردین 1398
نزدیک پیچ کوچه، قبل از مغازه مش قربان ایستادم. نایلون تخم مرغ ها را زیر چادرم جا به جا کردم. رویم را تنگ گرفتم. تا پیچ یک قدم داشتم که موتوری با سرعت از پشت دیوار پیدا شد. من را ندید. خواستم از جلو راهش کنار بروم. صدای ترمز تندی را شنیدم. برخورد شدید و… بیشتر »
2 نظر
09 اسفند 1397
به بقالی کربلایی حسن رسیدم. اول دور و برم را با دقت نگاه کردم. هیچ کس نبود. داخل مغازه شدم. مغازه نور کمی داشت. کربلایی روی چهارپایه آهنی، پشت میز دخلش نشسته و قرآنی دستش بود. کربلایی با ورود من از روی چهار پایه بلند شد. پشت میز دخلش ایستاد. از پشت عینک… بیشتر »
07 اسفند 1397
در یخچال را بستم. کنارش نشستم. زانوی غم بغل گرفتم. به تخم مرغ های کف آشپزخانه خیره شدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. می خواستم به زمین و زمان فحش بدهم. آخر این چه مدل یخچالی است دیگر؟ جاتخم مرغیش نوبر است به خدا. دفعه اولم بود که تخم مرغ داخلش می چیدم.… بیشتر »
10 بهمن 1397
سمیرا سراسیمه وارد خانه مادر شد. بوی دود متصاعد شده از لباس هایش مشام را می سوزاند. گرد و خاک روی چادرش نشسته بود. کمرش را به دیوار پذیرایی تکیه داد و آرام روی زمین فرود آمد. مادر حسابی ترسید. جلو رفت. صورت سمیرا را درون دست هایش گرفت. چشم در چشم او… بیشتر »