10 بهمن 1397
سمیرا سراسیمه وارد خانه مادر شد. بوی دود متصاعد شده از لباس هایش مشام را می سوزاند. گرد و خاک روی چادرش نشسته بود. کمرش را به دیوار پذیرایی تکیه داد و آرام روی زمین فرود آمد. مادر حسابی ترسید. جلو رفت. صورت سمیرا را درون دست هایش گرفت. چشم در چشم او… بیشتر »
نظر دهید »
01 بهمن 1397
احمد نفس راحتی کشید. خنده ای از ته دل کرد و گفت:«مادر جان، حسابی ترساندیدم.» دستی روی ته ریش قهوه ایش کشید. سرش را پایین انداخت. به گلهای رنگی فرش خیره شد و گفت:«مادر جان، چه بگویم. راستش ما هم چند دفعه کلاه سرمان رفته تا یاد گرفتیم چطور خرید کنیم.… بیشتر »
29 آذر 1397
سمیه سرش را تکان داد و گفت:«ممنون. اگر چیزی لازم داشته باشم، شوهرم اینجاست.» و به حمید اشاره کرد و رو به آن خانم ادامه داد:«این لرزش به خاطر یادآوری خاطره تلخی است که به تازگی برایم پیش آمده است. کم کم خوب می شوم.» خانم نگاهی سؤالی به سمیه کرد و… بیشتر »
27 آذر 1397
وارد اتاقک شد. نفس عمیقی کشید. دور تا دور اتاقک را با دقت نگاه کرد. گیره لباسی روی میله آویزان بود. اتاقک، آینه و لامپ و سقف نداشت. چیز مشکوکی به چشمش نیامد. خیالش کمی راحت شد. شلوارها را پوشید. اندازه شان خوب بود. سمیه بیرون آمد. حوصله نداشت. می خواست… بیشتر »
24 آذر 1397
سمیه ناگهان تصمیمش را گرفت، دستگیره در را به طرف پایین فشار داد و بی معطلی بیرون رفت. جای تأمّل بیشتر نبود؛ با عصبانیت گفت:«صد سال سیاه نمی خواهم کارم اینطوری سریع پیش برود.» یک دست آقای کارمند به سمت صندلی اشاره می کرد و دست دیگرش را روی سینه گذاشته و… بیشتر »