شاخه های درخت به طرف پشت دیوار کاهگلی باغ خم شده بود. هر سال تابستان شاخسار خم شده به طرف رهگذران بر خلاف شاخه های داخلی، میوه زیادی داشت. باغبان به نظرش رسید اگر شاخه های بیرونی درخت را هرس کند، شاخه های داخلی میوه بیشتری خواهند داد. در یک روز سرد زمستانی اره اش را آورد و بالای دیوار رفت. تمام شاخه های بیرونی را قطع کرد. از آن سال به بعد آن درخت میوه نداد.
لباس های مادر را آماده کرد و منتظر نشست تا عمویش بیاید و آن ها را برای مادر به بیمارستان ببرد. با صدای تلفن از جا پرید. یک آن خشکش زد. بغض گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. مادر دیگر به لباس نیاز نداشت، به کما رفته بود. پدر به خانه برگشت. دختر اشکش بند نمی آمد. صدای هق هق گریه هایش که سعی می کرد آنها را فرو بخورد، دل هر شنونده ای را کباب می کرد. مادر کجاست تا او را آرام کند. پدر نمی دانست چطور نازش را بکشد. چطور قربان صدقه اش برود. نبود همسرش و صدای گریه های بی پایان دخترش امانش را برید.چطور او را آرام کند. دختر بالش را پناه صورت کرده بود و با صدای بلند گریه می کرد. پدر به طرفش آمد. بالای سرش ایستاد و با صدای بلند گفت: «مگه چی شده؟ مادرت که نمرده.» صورت پدر برافروخته بود و لحن صدایش پر از تشویش. بالش خیس شده بود. آهسته آهسته خواب او را به دنیای خود برد تا شاید اندکی از دنیای بی مادری دورش کند. مادر هیچ گاه از خواب بیدار نشد.
ترقه های زیادی آماده کرده بود تا با بیژن در خیابان بین مردم بزند. از ترس زن ها و جیغ کشیدنشان با تمام وجود لذت می بردند. تمام فکر و ذکرشان شده بود ترقه و شنیدن صدای جیغ.
ترک موتور بیژن نشست. اولین ترقه را آماده زدن کرد. نزدیک پیچ کوچه چند زن مشغول حرف زدن دور هم ایستاده بودند. بیژن گفت: «حمید، الان وقتشه؛ بزن» ترقه را پرتاب کرد. با صدای بلند خندیدند. بیژن گاز موتور را تا آخر گرفت و سریع از معرکه دور شدند. حمید سرش را برگرداند. چیزی وسط کوچه روی زمین دور خودش می غلتید و زنی شبیه خواهرش شیون کشان صورتش را چنگ می زد. حمید به بیژن گفت: «منو برسون خونه مون.» بیژن نیم نگاهی به پشت سر انداخت و گفت: «چیه؟ کم آوردی؟ زود جا زدی؟ نمی خوای بقیه ترقه ها رو بترکونی؟» حمید گفت: «بیژن انگار متوجه نشدی؟ اونجا یه اتفاقی افتاد؟ نمیدونم چه گندی زدیم. جرأت برگشتن به اونجا رو هم نداریم. برا امروز دیگه بسه. تا آبا از آسیاب نیافتاده نباید اونجا آفتابی بشیم.»
روی تخت دراز کشید. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت. چند دقیقه ساکت بود. دستش بی حس شد و گوشی افتاد. صدای جیغ های زنانه دور سرش می چرخید. دختر 3ساله خواهرش وسط کوچه روی زمین می غلتید و دیگر هیچ جا را نمی دید.
همه بچه ها قبول کردند، قایم باشک بازی کنند. قرار شد همه قایم شوند و سعید چشم بگذارد. سعید ناشنوا بود. ساره به او یاد داده بود با انگشتانش تا 10 بشمرد. ساره با روسریش چشمهای سعید را محکم بست. کوچه پهن نبود ؛ اما جای پنهان شدن زیاد داشت. سعید در پناه یک دیوار ال مانند چشم گذاشت و انگشتانش را یکی یکی از مشت گره شده اش باز می کرد و با صدای گنگی بلند می شمرد: 1، 2 و … ساره، محمود، حامد، محمد، زهرا و هدی وسط کوچه ایستاده بودند و به جاهایی که برای قایم شدن بود نگاه می کردند. بچه ها به طرف محل های اختفا دویدند. سعید به عدد 6 رسید. بچه ها هنوز زیاد از همدیگر دور نشده بودند که ناگهان موشکی وسطشان منفجر شد. سعید آخرین انگشتش را باز کرد. رویش را برگرداند. روسری ساره را از روی چشمش باز کرد. تکه های گوشت بدن بچه ها به دیوار قاب شده بود. فقط سعید مانده بود و روسری ساره.
بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!