خم شد. دستش را روی شکم خانمش گذاشت. صورتش را جلو آورد و گفت:«بابایی یه دست بده.» ضربه ضعیفی را حس کرد. گفت:«بابا مراقب مامانت باش. فکر کنم تا برگردم به دنیا اومده باشیا.» طاقت دوریش را نداشت. چشم هایش پر از اشک شد و دانه های مرواریدیشان روی گونه هایش سرازیر شد. کمرش را صاف کرد. صورت خیس خانمش را با دستانش خشک کرد و گفت:«خانمی خوبیت نداره پشت سر مسافر گریه کنی. من آرزو دارم. می خوام برگردمو پسرمو ببینم.» پسرش به دنیا آمد. او هم به دیار وفا برگشت. خانمش پرچم روی تابوت را کنار زد. چشمهایش بسته بود. جلو اشکش را نمی توانست بگیرد. بچه را روبروی صورتش گرفت و هق هق کنان گفت:«مگه آرزو نداشتی پسرت رو ببینی؟ نمی خوای نگاش کنی؟» پلک هایش را آرام آرام باز کرد. پسرش را دید. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پی نوشت:«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»آل عمران/169
مختلط نشستن زن و مرد رسم مهمانیهای فامیلیشان بود. همه با هم مثل خواهر و برادر راحت بودند. زنها لباسهای محلی رنگارنگ میپوشیدند و رنگ تیره را بد یمن میدانستند. چند ماه از شروع کلاس قرآنش گذشته بود. به سوره نور رسیدند. استادشان درباره چادر و محفوظ بودن با آن از دید نامحرمان صحبت کرد و گفت:« نامحرم، نامحرمه فامیل و غریبه نداره.» خیلی دوست داشت در مهمانیهایشان چادر سر کند. دلش را به دریا زد. هرچه مادرش گفت:«دختر فامیل برامون حرف در میارن.» گوشش بدهکار نبود. چادر را سر کرد و به مهمانی رفت. به همه مردهای فامیل برخورد. گفتند:«مگه ما بد چشمیم یا به دخترتون نظر داریم که چادر سر کرده.» هر چه خواست به آنها بفهماند:«چادر حجاب برتره. من دوستش دارم و به عنوان حجاب جدیدم انتخابش کردم و به افکار و اعتقادات شما کار ندارم.» فایده نداشت. دفعه بعد مجبور شد مثل قبل بدون چادر به مهمانی برود؛ امّا با یک روسری خیلی بلند و بعد از مدتی توانست به هدفش برسد، بدون اینکه به کسی بر بخورد.
از خوشحالی داشت بال در می آورد. جعبه شیرینی را کف دستش گرفت؛ جواب آزمایش را روی آن گذاشت. زنگ خانه را فشار داد. خانمش در را باز کرد. جعبه را از دست او گرفت و جواب آزمایش را خواند. آن را روی سینه اش چسباند و گفت:«الحمدلله» بعد از ده سال خداوند به آن ها فرزندی عطا کرده بود. در جعبه را باز کرد. اول به شوهرش تعارف کرد. بعد گفت:«می خوام برا هر سال تنهاییمون یه شیرینی بخورم تا تلخیش به کامم شیرین بشه.» یکی، دو تا، سه تا … دستش به طرف پنجمین شیرینی رفت که ندایی به گوشش رسید:« ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین.»
خانه اش را گم کرده بود. روی سنگ بلندی رفت تا دور و برش را ببیند شاید اثری از خانواده اش بیابد. سنگ وسط رودخانه خشکی قرار داشت. ناگهان آب، درون رودخانه جاری شد. به بالاترین نقطه سنگ رفت. وقتی جریان آب آرام شد، دور تا دور سنگ را بررسی کرد شاید راه نجاتی پیدا کند. هنگامی که مطمئن شد هیچ راهی وجود ندارد، دستانش را به دعا بلند کرد. ملتمسانه و با صدایی لرزان گفت:«خدایا من مورچه ای ناچیزم. هر چه دارم به اذن و خواست تو دارم. تو یار و پناه درماندگانی. در پی یافتن راه خانه ام بودم که وسط رودخانه گرفتار شدم. پناهی جز درگاه تو سراغ ندارم. خدایا پناهم ده و مرا به خانه ام برگردان.» هنوز جملات آخر دعای مورچه تمام نشده بود که برگ کوچکی به طرف سنگ روانه شد. مانند قایقی در پی مسافر به سنگ چسبید و توقف کرد. مورچه سوار شد و برگ حرکت کرد. برگ بعد از پیمودن رودخانه کنار سنگی در طرف خشکی ایستاد. مورچه از روی برگ پیاده شد و برگ به مسیرش ادامه داد.
ضعف تمام بدنش را گرفته بود. هر چه خرما خورد، فایده نداشت. لرز کرد. یاد عسل سیاه دانه ای که خورده بود، افتاد. سیاه دانه هایش دست و پا داشتند.
پی نوشت: خوردن همه حشرات حرام است مانند مار و موش و موش دو پا و جوجه تيغى و جيرجيرک و غير اينها از آنچه که قابل شمارش نيست.http://farsi.khamenei.ir/treatise-content?id=301#4332