07 آذر 1397
اواخر اسفند بود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه در تکاپو بودند. سمیه با پدر و مادرش به بازار رفتند. این بازار با قبلی فرق داشت. مسقف و پر از مغازه بود. نور از سوراخ دایره ای وسط سقف های ضربی پایین می آمد و صورت خریداران را روشن می کرد. پرزها و غبارهای… بیشتر »
2 نظر
05 آذر 1397
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید. سمیه پنج ساله بود. مادر صدایش کرد و گفت:«برو از خاله نخود سیاه بگیر. می خواهم ناهار درست کنم. نخود سیاهمان تمام شده.» سمیه چشمی گفت، چادر سفید گل گلش را سرکرد و از خانه بیرون رفت. پدر و… بیشتر »