05 آذر 1397
حتماً الان می پرسید: سمیه چرا بازار نمی رفت؟ جانم برایتان بگوید. سمیه پنج ساله بود. مادر صدایش کرد و گفت:«برو از خاله نخود سیاه بگیر. می خواهم ناهار درست کنم. نخود سیاهمان تمام شده.» سمیه چشمی گفت، چادر سفید گل گلش را سرکرد و از خانه بیرون رفت. پدر و… بیشتر »
نظر دهید »
17 آبان 1397
کنار پارک بزرگ شهر غوغایی برپا بود. دست فروش ها و دوره گردها آنجا بساط پهن کرده بودند. صدای همهمه درهم و برهمی به گوش می رسید. گاهی صدای بلند دوره گردی مابین آن همه صدای درهم، واضح می شد:« بدو … بدو … برگه دارم… بلای جون باجناق.»… بیشتر »