29 آذر 1397
سمیه سرش را تکان داد و گفت:«ممنون. اگر چیزی لازم داشته باشم، شوهرم اینجاست.» و به حمید اشاره کرد و رو به آن خانم ادامه داد:«این لرزش به خاطر یادآوری خاطره تلخی است که به تازگی برایم پیش آمده است. کم کم خوب می شوم.» خانم نگاهی سؤالی به سمیه کرد و… بیشتر »
نظر دهید »
27 آذر 1397
وارد اتاقک شد. نفس عمیقی کشید. دور تا دور اتاقک را با دقت نگاه کرد. گیره لباسی روی میله آویزان بود. اتاقک، آینه و لامپ و سقف نداشت. چیز مشکوکی به چشمش نیامد. خیالش کمی راحت شد. شلوارها را پوشید. اندازه شان خوب بود. سمیه بیرون آمد. حوصله نداشت. می خواست… بیشتر »
24 آذر 1397
سمیه ناگهان تصمیمش را گرفت، دستگیره در را به طرف پایین فشار داد و بی معطلی بیرون رفت. جای تأمّل بیشتر نبود؛ با عصبانیت گفت:«صد سال سیاه نمی خواهم کارم اینطوری سریع پیش برود.» یک دست آقای کارمند به سمت صندلی اشاره می کرد و دست دیگرش را روی سینه گذاشته و… بیشتر »
21 آذر 1397
یکشنبه بازار خیلی خلوت تر از هفته قبل بود. سمیه نمی دانست خلوتی بازار به خاطر سرماست یا دلیل دیگری دارد. با خواهرش وارد غرفه ای شدند. غرفه روبروی در ورودی قرار داشت. میزی آخر غرفه گذاشته بودند. خانمی روی صندلی پشت میز نشسته بود. میز و صندلی آنجا ذهن… بیشتر »