دیگر آب نمی خواهم به عمو بگو برگردد
لبخند روی لبانش نقش می بندد. آرام، زیر لب زمزمه می کند:«آه، چقدر نزدیک بود و من آن را نمی دیدم.» به طرف آب می دود. چند قدمی بیش جلو نرفته، به زمین تفتیده میخ می شود. صدای قهقهه های جماعتی نامرد در گوش جانش می نشیند. سرخ می شود. چشم به زمین می دوزد و به آغوش خیمه باز می گردد. زانو می زند. خنکایی نوازشش می دهد. دور و بر را می نگرد. کسی نیست؛ جز او. دامن پیراهن را بالا می زند. رمل ها را در آغوش می گیرد. بی تاب می شود. مرواریدهای وجودش را به عمق جان زمین هدیه می دهد. گرمای دستانی مهربان روی صورتش می نشیند. بلند می شود. خودش را می تکاند. روی پای عمو می نشیند. دستانش را دور گردن او حلقه می کند. بغض فرو خورده سر بر می آورد:«عمو جان دیدی چه شد؟ خنده های خشک شده بر لبان لشکر ظلم را دیدی؟ عمو جان خودم دیدم آنجا آب بود؛ جلوتر که رفتم چیزی نبود؛ جز سراب.» نوازش عمو درد نشسته بر جانش را التیام می دهد. نگاهش به مشک تشنه گوشه خیمه می افتد. از روی پای عمو بلند می شود. آن را به زحمت از روی زمین بلند می کند. انگار مشک شرم دارد به سیمای عباس بنگرد. با دو دست کوچکش مشک را به طرف عمو می گیرد و می گوید:«عمو جان آب می آوری؟» عمو مشک را از دستان کوچکش می گیرد. گونه های دخترک را می بوسد. آرام بلند می شود. با لحنی کودکانه و لبریز محبت می گوید:«عمو آب می آورد، عزیز دلم.»
ماه مقابل خورشید می ایستد. صورتش سرخ می شود. مشک را بالا می آورد. اذن میدان می گیرد؛ امّا با مشک. همهمه ها را به سکوت می نشاند، عباس. مرواریدهای آب از میان انگشتانش همچون اشک های دختر برادر می لغزند و فرو می ریزند. مشک را سیراب امید می کند. راه برگشت در پیش می گیرد. از میان نخل ها راه را کوتاه می کند. شبه هایی پشت نخل ها انتظارش را می کشند. عباس سوار بر اسب به تاخت می رود. او هیچ کس و هیچ چیز را نمی بیند؛ جز لبان خشک دختر برادر. صدای رجزخوانی امامش لرزه بر اندام ظلم می اندازد. جواب های کوبنده او شبه ها را دور می کند. ناگهان شبه ها جلو می آیند. او را دوره می کنند. راه را بر او می بندند. صدای رجز می آید. یکی از پشت به او نزدیک می شود. صدای برخورد تیزی شمشیری و زمین خوردن قطعه ای از وجودش را می شنود. با دست دیگرش علم را میان زمین و آسمان می گیرد و مشک را به دندان. رجزها بی جواب می ماند. دلشوره ای به جان امام می افتد. علم زمین می افتد. تلاش می کند به خیمه ها برسد، عباس. تیری از کمان رها می شود و تمام امید عباس روی زمین جاری می گردد. مشک پایمال سم اسبان می شود.
نمی توانند چشم در چشم عباس شوند. انگار شمشیر به دست دارند، چشمان عباس. تیری فروغ چشمش را خاموش می کند. زانوانش را وسیله می کند. هنوز تیر از جایش تکان نخورده که ناجوانمردی عمود آهن بر سرش می کوبد. خون تمام صورتش را می پوشاند. تعادلش را از دست می دهد. از صورت نقش بر زمین می شود. صدایی به گوشش می رسد:«آخ پسرم.» بوی مادر می آید، بوی حسین. دلش آرام می گیرد. فریاد می زند:«برادر، برادرت را دریاب.» برادر با شتاب می آید. لشکر کفتارها پا به فرار می گذارند. بوی مادر می آید. حسین از اسب پایین می آید. روی زمین می نشیند. سر برادر را در آغوش می گیرد:«برادر جان بوی مادر می آید.» عباس لبخند می زند:«مادر، مرا پسرم خطاب کرد. آقای من، حالا دیگر ما برادریم. برادر جان، مرا به خیمه ها برنگردان. نتوانستم آب بیاورم. روی دیدن دخترت را ندارم.»
حسین دست راستش را میان نخل ها جا می گذارد و با پشتی خمیده به خیمه ها باز می گردد. دخترک خوشحال به طرف پدر می دود. با چهره ای خندان، محو صورت شکسته و غمبار پدر شده و می گوید:«پدر جان، عمو آب آورد؟ عمو پشت سر شما می آید دیگر؟ درست است؟» حسین سرش را پایین می اندازد. چشمانش را به زمین می دوزد. دستی بر سر دخترش می کشد و می گوید:«عمو دیگر نمی آید، عزیزکم. منتظرش نباش.» اشک در چشمان دخترک حلقه می زند. خنده از لبانش رخت بر می بندد، با بغض می گوید:«پدر جان، من دیگر آب نمی خواهم. به عمو بگو برگردد.» اشک از چشمان حسین سرازیر می شود. همانطور که از جلو چشمان دخترک دور می شود، آرام می گوید:«دخترم، عمو برنمی گردد.»