18 مهر 1397
لبخند روی لبانش نقش می بندد. آرام، زیر لب زمزمه می کند:«آه، چقدر نزدیک بود و من آن را نمی دیدم.» به طرف آب می دود. چند قدمی بیش جلو نرفته، به زمین تفتیده میخ می شود. صدای قهقهه های جماعتی نامرد در گوش جانش می نشیند. سرخ می شود. چشم به زمین می دوزد و به… بیشتر »
12 نظر