انتهایی بی انتها
محرم از راه می رسد و عرق شرم بر جبین تاریخ می نشاند. شرمی به سنگینی یک کف آب، آبی داغدار بوسه های گرم وفا و تشنه لمسی نافرجام. مویه کنان، موی کنان سر بر زانوی تراب گذاشته و در فراق مردانگی چون سیل روان می گردد.
با اولین نفس های محرم، گرمایی سوزان شهر را به آتش می کشد. گرمایی برخاسته از سردی اصابت شمشیرها، شمشیرهایی آغشته به خون خدا، خونی جاری در عمق وجود اسلام، اسلامی برخاسته از عشق و زیبایی، عشقی اسیر دستان ظلم، در سینه ی عاشقی دلسوخته، عاشقی که هیچ نمی بیند؛ جز زیبایی. همه محو صدایش می شوند. انگار همان صدایی است که سال ها حقانیت حق را فریاد می زد. حقی پنهان، پشت خواهش های نفسانی. خواهش هایی سیری ناپذیر با چشمانی کور.
محرم عالم را به آتش می کشد. آتشی روز به روز و سال به سال افروخته تر. از گرمای وجودش داغ می شوی، گر می گیری و در شعله های افروخته اش ذوب می شوی.
محرم به آخر می رسد. به انتهایی بی انتها و تو در محرم ذوب شده ای. جز حق نمی بینی و جز حق نمی خواهی.