شانه ماشین اصلاح به پوست سر پسرک چسبیده بود. آرایشگر دسته های ماشین را تند و تند، مثل دسته قیچی باز و بسته می کرد و آن را روی سر پسر جلو می برد.
پشت پنجره قدی آرایشگاه ایستاد. دوست نداشت داخل برود؛ اما صدای مدیر درون گوشش زنگ می زد:«اونایی که موهاشون بلنده فردا یا با سر تراشیده میان مدرسه یا با باباشون.» ابروهایش را در هم برد. نگاهی به پول درون دستش انداخت. زیر لب گفت:«کاش می شد باهات بستنی بخرم.» در مغازه را باز کرد و داخل شد. رفت روی صندلی بنشیند که آرایشگر گفت:«پسرم از هر دری رفتی تو اول باید سلام کنی. حالا برو بیرون. دوباره بیا تو و سلام کن.» حوصله نداشت. سرش را پایین انداخت. در مغازه را باز کرد. بیرون رفت و در را پشت سرش بست. چاره ای نداشت. رو به در ایستاد. نگاهی به آرایشگر انداخت. دسته ماشین اصلاح را باز و بسته می کرد. در را باز کرد. بلند سلام کرد. آرایشگر سرش را بالا آورد. لبخند بر لب داشت. جواب داد:«سلام جانم. بفرما داخل.» با دست صندلی را نشان داد و گفت:«اونجا بشین جانم تا کار این پسرم تموم شه.» انگار دفعه اول است او را می بیند. یعنی آرایشگر بی ادبی او را فراموش کرده بود؟
پی نوشت: قال له الحسین رجل: «ابتداء کیف انت عافاک الله؟ فقال له: السلام قبل الکلام، عافاکالله، ثم قال: لا تأذنوالاحد حتی بسلام».
مردی با امام حسین (ع) ملاقات کرد و ابتدا و بیمقدمه گفت: حال شما چطور است؟ حضرت به او فرمود: اول سلام، بعد کلام، خداوند به تو نیز عافیت دهد.
سپس امام حسین (ع) فرمود: تا کسی سلام نکند اجازه ورود به او ندهید. بحارالانوار، ج 75، ص 117
سراسیمه از اتاق بیرون آمد. بوی قیمه ریزه مشامش را پر کرد. نگاهی به پنج دری روبرویش انداخت. بغض گلویش را گرفت. گیج شده بود. فراموش کرد کفشهایش را بپوشد. با سرعت هر چه تمام دوید.
پدر بزرگ مقابلش نشسته بود. تسبیح را در دستش می چرخاند و لبانش را مدام بر هم می زد. نگاهش روی دانه های تسبیح ثابت شده بود و ذکرهایش را شماره می کرد. حرکت تسبیح متوقف شد. از اتاق بیرون آمد. نگاهش را به طرف مطبخ چرخاند و با صدای بلند گفت:«زن، اگه غذات تا قبل ظهر آماده شه، منم می خورم و گرنه …» مادر بزرگ خندید. گفت:«خُبه خُبه. همش از این حرفا می زنی.» پدر بزرگ اخم هایش در هم رفت. سرش را پایین انداخت و در حالی که به اتاق بر می گشت؛ آرام زیر لب گفت:«امروز با روزای قبل فرق داره.» دوباره تسبیح به چرخش درآمد. رو به پدر بزرگ کرد. گفت:«آقاجون. میشه تسبیحتونو به من بدین ذکر بگم.» پدر بزرگ نگاه مهربانی به او انداخت. لبخندی زد. گفت:«اونوقت من چی کار کنم؟» لبخندی از روی شیطنت زد. گفت:«شما با انگشتات بگو.» تسبیح را در دستش می چرخاند و مثل پدر بزرگ لبانش را بر هم می زد. دوست داشت او هم ذکری بگوید. گفت:«آقاجون ذکر چی بگم؟» پدر بزرگ همانطور که انگشتانش را می شمرد؛ گفت:«لا اله الّا الله دخترکم.» پدر بزرگِ خوش اخلاق و مهربان، آزارش حتی به مورچه نرسیده بود. مادر بزرگ قیمه ریزه را بار گذاشت. چادرش را سرکرد و به خانه دخترشان رفت. هر دو در یک کوچه زندگی می کردند. اول کوچه خانه پدربزرگ و آخرش خانه آن ها بود.
دانه های اشک روی گونه هایش سرازیر و حرکت تند او باعث پرت شدنشان به اطراف صورتش شد. او به پدر بزرگ نگاه می کرد و پدر بزرگ در حالی که به دیوار تکیه داده و به در اتاق خیره شده بود. دست راستش را روی سینه گذاشت. گفت:«السلام علیک یا رسول الله …» یکی یکی سلام داد تا به امام رضا علیه السلام رسید. اشک گوشه چشم های پدر بزرگ حلقه زد. ارادت خاصّی به امام هشتم داشت. سلام دادن را تا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادامه داد و بعد گفت:«بفرمایید.» تسبیح را روی زمین گذاشت. چشمانش را مالاند و به ورودی اتاق نگاه کرد. هیچ کس نبود. دوباره پدر بزرگ تکرار کرد:«قدم روی چشمم گذاشتین بفرمایید.» متوجه نمی شد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. بلند گفت:«آقاجون با کی هستی؟ اینجا که کسی نیست.» امّا پدر بزرگ انگار در این دنیا نبود. صدایش را نمی شنید. برای دفعه سوم گفت:«خوش اومدین بفرمایید داخل.» چند لحظه بعد چشم هایش را بست. زیر لب چیزی گفت. مثل اینکه شمع روشنی جلوش باشد و بخواهد خاموشش کند. فوت کرد. یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه. جلو آمد. دستان کوچکش را روی شانه های پدر بزرگ گذاشت و تکانش داد. گردنش به طرف جلو خم شد و چانه اش به سینه چسبید. صدایش زد؛ امّا جوابی نشنید.
کوبه در را با تمام قدرت روی در کوبید. مادرش در را باز کرد. نگاهی به او انداخت. دلش شور افتاد. گفت:«دختر این چه وضعیه؟ کفشات کو؟ چرا گریه کردی؟» بغضش را قورت داد. جلو مادر بزرگ ایستاد. گفت:«نه نه جون … آقاجون … طی کرد.» بوی قیمه ریزه و صدای اذان به هم گره خوردند و از اول کوچه به طرف آخرش حرکت کردند.
پی نوشت: طی کردن به معنای فوت کردن و مرگ است.
امام صادق(علیه السلام) در وصف افراد محتضر اين گونه مي فرمايد: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يَحْضُرُهُ الْمَوْتُ إِلَّا رَأَى مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً حَيْثُ تَقَرُّ عَيْنُهُ، وَ لَا مُشْرِكٌ يَمُوتُ إِلَّا رَآهُمَا حَيْثُ يَسُوؤُهُ»؛ هيچ كس نيست كه مرگش فرا رسد، مگر آنكه پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)و ائمه معصومين(علیهم السلام)همگي (با بدني مثالي) نزد او مجسم و حاضر مي شوند، به طوري كه آنان را مي بيند. اگر محتضر از مؤمنان باشد، وقت مشاهده به آنان علاقه پيدا مي كند و عشق مي ورزد، و اگر از مؤمنان نباشد، هنگام مشاهده ايشان، آنان را دشمن مي دارد و به ديدار آنان علاقه اي ندارد.» بحار الانوار، ج 79، ص 174.
گوشی همراهش زنگ خورد. دستش را زیر چادر برد و داخل کیفش را دست کشید. یکی یکی وسایلش را لمس کرد. بالاخره دستش به گوشی رسید. با عجله گوشی را بیرون آورد و جواب داد: «بله.» صدای گرم شوهرش بود.
-«زیارت کردی؟»
- «بله.»
- «زود بیا. همه منتظرتن.»
- «باشه. اومدم.»
نزدیک خروجی، میزی گذاشته بودند و بالای آن روی پرده ای بزرگ نوشته شده بود ثبت نام طرح اکرام ایتام. سال ها قبل که این طرح برای اولین بار کلید خورده بود آرزو داشت روزی بتواند در این طرح شرکت کند. جلو میز خشکش زد. پاهایش توان رفتن نداشت. چند نفر جلو میز ایستاده بودند و خانم مسئولِ ثبت نام، برایشان توضیح می داد و راهنماییشان می کرد تا بتوانند یتیم مورد نظرشان را انتخاب کنند. خانم روبه او کرد و گفت:«ببخشین میتونم کمکتون کنم.» جواب داد:«بله، منم میخوام تو این طرح شرکت کنم.» فرم ثبت نام را جلویش گذاشت و گفت :«این فرمو تکمیل کنین و یتیم مورد نظرتونو انتخاب کنین.»
نام و نام خانوادگی اش را نوشت که دوباره گوشی اش زنگ خورد. گوشی را جواب داد. همه منتظرش بودند. برادر شوهرش باید به شرکت می رفت. نمی توانست بیش از این منتظرشان بگذارد. دستپاچه شده بود. گفت:«خانم ببخشین من وقت ندارم کسی رو انتخاب کنم.» خیلی دوست داشت یتیم را خودش انتخاب کند؛ اما باید می رفت. خانم جواب داد:«شما مبلغ مورد نظرتونو که نباید کمتر از ده هزار تومن در ماه باشه بنویسین و گزینه «انتخاب یتیم به عهده کمیته »رو انتخاب کنین و امضا بزنین بقیه شو پر نکنین هر چند لازمه؛ اما اشکال نداره. » سریع فرم را پر کرد و به طرف ماشین حرکت کرد…
اولین روز عید نوروز بود. یاد یتیم نوازی امام علی علیه السلام و اهل بیتش افتاد. آیه «و یطعمون الطعام علی حبّه مسکینا و یتیما و اسیرا» را زمزمه کرد. کارت عابر بانکش را برداشت و ماهانه پسرش -همان یتیم منتخب کمیته- را به نیت عیدی اهل بیت علیهم السلام به حساب ریخت. عصر آن روز به خانه پدر شوهرش رفت. دو برابر پولی که به حساب آن یتیم ریخته بود، به او عیدی دادند.
- هیس! هیچی نگو. خوب گوش کن.
- چیه زن؟!
- از خونه همسایه صدا بچه گربه میاد. غلط نکنم اینام کلاسشون بالا رفته از این جک و جونورا آوردن تو خونشون.
- اینجور نگو زن! شاید …
- شاید چی؟ شاید چی؟ هاااااهاااااا
- خب باشه می رم از همسایه بغلی می پرسم شاید بدونه صدای چیه؟
.
.
.
- همسایه گفت: اینا تازه بچه دار شدن.
شانه را آوردم که به مادرم بدهم تا موهایم را شانه کند. هنوز نیمی از موهایم را شانه نکرده بود که کتفش درد گرفت. بغض کرد و شانه را به دستم داد. گفت: «تا کی من موهاتو شونه کنم؟ بگیر، خودت شونه کن.»
سرش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. جلویش نشستم. سرش را با دو دستم در آغوش گرفتم. هر چه با شوخی و خنده تلاش کردم سرش را از روی پایش بلند کنم؛ مانع شد.
پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ اصلا دیگه نمی خوام موهامو شونه کنی.»
گفت: «نه دخترم. گریه ام به خاطر این نیست. من که به دیوار نخوردم. من که از یه مرد کتک نخوردم؛ فقط توانم کم شده، موقع شونه کردن موهات کتفم درد می گیره . بمیرم برا خانمی که بعد از اون روز دیگه نتونست موهای دخترشو شونه کنه.»