لحظه حضور
سراسیمه از اتاق بیرون آمد. بوی قیمه ریزه مشامش را پر کرد. نگاهی به پنج دری روبرویش انداخت. بغض گلویش را گرفت. گیج شده بود. فراموش کرد کفشهایش را بپوشد. با سرعت هر چه تمام دوید.
پدر بزرگ مقابلش نشسته بود. تسبیح را در دستش می چرخاند و لبانش را مدام بر هم می زد. نگاهش روی دانه های تسبیح ثابت شده بود و ذکرهایش را شماره می کرد. حرکت تسبیح متوقف شد. از اتاق بیرون آمد. نگاهش را به طرف مطبخ چرخاند و با صدای بلند گفت:«زن، اگه غذات تا قبل ظهر آماده شه، منم می خورم و گرنه …» مادر بزرگ خندید. گفت:«خُبه خُبه. همش از این حرفا می زنی.» پدر بزرگ اخم هایش در هم رفت. سرش را پایین انداخت و در حالی که به اتاق بر می گشت؛ آرام زیر لب گفت:«امروز با روزای قبل فرق داره.» دوباره تسبیح به چرخش درآمد. رو به پدر بزرگ کرد. گفت:«آقاجون. میشه تسبیحتونو به من بدین ذکر بگم.» پدر بزرگ نگاه مهربانی به او انداخت. لبخندی زد. گفت:«اونوقت من چی کار کنم؟» لبخندی از روی شیطنت زد. گفت:«شما با انگشتات بگو.» تسبیح را در دستش می چرخاند و مثل پدر بزرگ لبانش را بر هم می زد. دوست داشت او هم ذکری بگوید. گفت:«آقاجون ذکر چی بگم؟» پدر بزرگ همانطور که انگشتانش را می شمرد؛ گفت:«لا اله الّا الله دخترکم.» پدر بزرگِ خوش اخلاق و مهربان، آزارش حتی به مورچه نرسیده بود. مادر بزرگ قیمه ریزه را بار گذاشت. چادرش را سرکرد و به خانه دخترشان رفت. هر دو در یک کوچه زندگی می کردند. اول کوچه خانه پدربزرگ و آخرش خانه آن ها بود.
دانه های اشک روی گونه هایش سرازیر و حرکت تند او باعث پرت شدنشان به اطراف صورتش شد. او به پدر بزرگ نگاه می کرد و پدر بزرگ در حالی که به دیوار تکیه داده و به در اتاق خیره شده بود. دست راستش را روی سینه گذاشت. گفت:«السلام علیک یا رسول الله …» یکی یکی سلام داد تا به امام رضا علیه السلام رسید. اشک گوشه چشم های پدر بزرگ حلقه زد. ارادت خاصّی به امام هشتم داشت. سلام دادن را تا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادامه داد و بعد گفت:«بفرمایید.» تسبیح را روی زمین گذاشت. چشمانش را مالاند و به ورودی اتاق نگاه کرد. هیچ کس نبود. دوباره پدر بزرگ تکرار کرد:«قدم روی چشمم گذاشتین بفرمایید.» متوجه نمی شد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. بلند گفت:«آقاجون با کی هستی؟ اینجا که کسی نیست.» امّا پدر بزرگ انگار در این دنیا نبود. صدایش را نمی شنید. برای دفعه سوم گفت:«خوش اومدین بفرمایید داخل.» چند لحظه بعد چشم هایش را بست. زیر لب چیزی گفت. مثل اینکه شمع روشنی جلوش باشد و بخواهد خاموشش کند. فوت کرد. یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه. جلو آمد. دستان کوچکش را روی شانه های پدر بزرگ گذاشت و تکانش داد. گردنش به طرف جلو خم شد و چانه اش به سینه چسبید. صدایش زد؛ امّا جوابی نشنید.
کوبه در را با تمام قدرت روی در کوبید. مادرش در را باز کرد. نگاهی به او انداخت. دلش شور افتاد. گفت:«دختر این چه وضعیه؟ کفشات کو؟ چرا گریه کردی؟» بغضش را قورت داد. جلو مادر بزرگ ایستاد. گفت:«نه نه جون … آقاجون … طی کرد.» بوی قیمه ریزه و صدای اذان به هم گره خوردند و از اول کوچه به طرف آخرش حرکت کردند.
پی نوشت: طی کردن به معنای فوت کردن و مرگ است.
امام صادق(علیه السلام) در وصف افراد محتضر اين گونه مي فرمايد: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يَحْضُرُهُ الْمَوْتُ إِلَّا رَأَى مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً حَيْثُ تَقَرُّ عَيْنُهُ، وَ لَا مُشْرِكٌ يَمُوتُ إِلَّا رَآهُمَا حَيْثُ يَسُوؤُهُ»؛ هيچ كس نيست كه مرگش فرا رسد، مگر آنكه پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)و ائمه معصومين(علیهم السلام)همگي (با بدني مثالي) نزد او مجسم و حاضر مي شوند، به طوري كه آنان را مي بيند. اگر محتضر از مؤمنان باشد، وقت مشاهده به آنان علاقه پيدا مي كند و عشق مي ورزد، و اگر از مؤمنان نباشد، هنگام مشاهده ايشان، آنان را دشمن مي دارد و به ديدار آنان علاقه اي ندارد.» بحار الانوار، ج 79، ص 174.